-
ای آدم ها....
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 18:06
امین ش توی فیس بوک جملاتی نوشته بود که وقتی خوندم اشون دامن ام از دست برفت، خلاصه خیلی حال کردم، اینه که عینا اینجا می نویسم اشون: گاهی آدمها فقط می خواهند شنیده شوند، حرف بزنند و گفته شوند. روبروی هم بنشینند و یا روی نیمکت پارکی و کلمات را بریزند در قالب جمله ... بشوند دردی که درمانش شنونده است ... الزاما نباید همه ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهرماه سال 1391 10:45
مثل هر روز رفتم خامه عسل بگیرم، دیدم ٧٥٠ تومنی شده ٨٥٠ تومن! البته دیالوگی که این روزها زیاد بین ایرانی ها رد و بدل میشه اینه: - فلان چیز اونقدر بوده، دو روزه شده اینقدر. - بهمان چیز هم گرون شده. - چی گرون نشده آقا؟! و اتمام دیالوگ.... دیروز تو صحبت هام به یه رفیقی یه جمله ای گفتم که خودم عشق کردم! یعنی باید این جمله...
-
سفر...
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 09:54
علی الحساب تا پنجشنبه نیستم، امیدوارم حالم خوب بشه.... کاش مردها هم بهانه ای داشتند تا خل بازی هایشان را حداقل ماهی یکبار بیاندازند گردن هورمون هایشان...
-
دست به کاری زنم که غصه سر آید...
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 01:18
هنوز تو سرم هوای جوانی هست، خیلی مونده که بخوام احساس کنم دارم پیر میشم. میخوام دوباره خیلی چیزها رو واسه خودم زنده کنم. خیلی چیزهایی که یه مدته به دلیل بچهبازیهای احمقانهام تعطیلاش کرده بودم. یکیاش همین کوههایی که میرفتم. امشب واقعا خیلی هوس کوه رفتن کردم، البته کسی پیدا نشد که بشه باهاش رفت و گرنه صد در صد...
-
تنهایی...
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 21:11
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 19:24
گردن یار است ما را جایگاه دست راست دست چپ بر گردن تنگ شراب افکنده ایم...
-
ناهار...
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 12:05
یعنی من عاشق این مواقع هستم که یکی یه فنگی می اندازه تو اداره، که ناهار از بیرون بگیریم، ما هم دعوت اش رو اجابت می کنیم و خلاصه صفا! جالبیش اینجاست که تو اکثر رستوران های این اطراف کد اشتراک به اسم منه!
-
باری که حملش ناید ز گردون، جز ما ضعیفان حامل ندارد...
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 18:48
من با این عقل ناقصم میفهمم که این قضیه فیلم توهین به پیامبر اسلام، اون هم چند روز بعد از سالروز حادثه ١١ سپتامبر از سوی خود امریکا مطرح شده تا همراه بشه با کشته شدن سفیر امریکا و تهدید سفارتخونهاش تو چند تا کشور، تا نکنه اسلامهراسی که وجود داشته کمرنگ بشه! بعدا امثال ما به جای اینکه این قضیه رو برای مردم جهان شرح...
-
ادعای رفاقت-عذاب وجدان
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 01:45
یکی از فامیلهای رفیقام فوت کرده، خودش با ماشین تصادف کرده و چپ کرده و هزار تا خبر دیگه. بعدا منه حقیر سر تا پا تقصیر، باید یک ماه بعد خبردار بشم، اونم به زور و شانسی! اسم خودم رو هم بذارم رفیق، که مثلا با فلانی همدبیرستانی بودیم، یا تو دانشگاه به رفاقت ما غبطه میخوردند. خب آقا ادعام چرته دیگه، دنیا دنیا هم بگم که...
-
عروسی دوستم مهدی
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 11:21
از سالن اومدیم بیرون، دیدماش که یه گوشه ایستاده و بقیه دورش رو گرفتند، صبر کردم که خلوتتر بشه. رفتم پیشاش. تبریک گفتم و دعا کردم برای خوشبختیاش. یاد روزی افتادم که روی موتور و تو راه برگشتن از امام زاده صالح(ع) دعا کردم که تو اون سال جفتمون با هم بریم مکه. شاید هم خدا به خاطر آبروی اون بود که اون سال اسم من رو حج...
-
این به اون در...
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 10:25
-
ای دل سزاواری که دائم مبتلایی
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 17:27
یه دیالوگ فوق العاده قشنگی فیلم تسویه حساب تهمینه میلانی داره که اون هم موقعیه که رضا عطاران علیرغم اینکه قبلا خیلی زناش رو اذیت کرده و حتی باعث خودکشی و زندان افتادن زناش شده و در نهایت طلاق هم گرفتند، میاد و کلی اصرار میکنه که: اشتباه کردم اگه قبلا ولات کردم, ببخشید، به خدا جوون بودم، ما میتونیم با هم خوشبخت...
-
بار و بندیل رو ببند...
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 01:55
- از اولاش هم خودش میخواست، به من چه؟! - خب الان هم خودش نمیخواد، به تو چه؟! وقتی طرف مقابلات رو جو گرفته و در این حالت هم داره حرف میزنه، باید دو تا گوشات رو محکم بگیری تا هیچ بخشی از حرفهاش رو نشنوی. چون اگه بشنوی و از قضا باور هم بکنی فردا که ایشون از جو خارج شد، شمایی که باید تاوان باور اشتباهات رو بپردازی،...
-
من جرب المجرب، حلت به الندامه....
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 00:37
آدمیزاد است دیگر! یک اتفاق بد را که میبینی، خاطرات بد مرتبط، خودشان میآیند. امشب برای من آغاز یک پایان بود....
-
هنوز پیر نشدیم...
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 23:31
ی ادمه دوران دانشگاه برام همراه بود با انرژی فراوان و مضاعف. تقریبا تا این اواخر دانشگاه هم همین روحیه پابرجا بود. روزی نبود که نخندیم، روزی نبود که کرم نریزیم. سر کلاس استادی نبود که تیکه نندازیم. چقدر کوه میرفتیم، چقدر استخر، چقدر رستوران، چقدر بازی میکردیم. ماشین نداشتیم ولی نصفه شب پیاده تو خیابونا میگشتیم....
-
خلاصه کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد:
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 13:01
بیشتر برای دل خودم روزی روزگاری در سرزمینی دور دست، چهار شخصیت کوچولو زندگی میکردند. آنها در جستجوی پنیر برای خوردن و لذت بردن، در یک هزار تو به این سو و آن سو میدویدند. دو تا از آنها موشهایی بودند به نامهای اسنیف و اسکری و دوتای دیگر آدمهایی به اسم "هم" و "ها" بودند، اما ظاهر و رفتارشان بسیار...
-
گاه یک کوه به کاه به هم میریزد.....
شنبه 14 مردادماه سال 1391 12:28
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
-
ما هنوز بر سر آن عهد که بستیم، هستیم...
جمعه 23 تیرماه سال 1391 20:16
استاد طبق معمول در جلسه اول می پرسه: خب کیا امسال سال دوم اشونه؟ و شروع می کنه به شمردن افراد تا چشمش به من می افته که دستم پایینه. با لحن طنزگونه می گه: تو رو که من یادمه پارسال بودی، چرا دستت رو انداختی پایین؟! می گم: خب استاد، شما گفتید سال دومی ها، من سال سوم امه؟! کلاس می خنده و بعضی ها بر می گردند تا من رو...
-
حواس مواس..
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 22:13
حواس پرتی یعنی صبح با ماشین بری سر کار، بعد از ظهر با سرویس برگردی خونه، مامان ات بگه: "چرا ماشین رو گذاشتی تو کوچه، می خوای بری بیرون مگه؟ بیار تو حیاط دیگه!" بعد عین جن زده ها سه چهار دقیقه همین جوری نگاش کنی که چه طوری امکان داره ماشین رو جا گذاشته باشی تو پارکینگ بانک! حواس پرتی یعنی میای به دوستت اس ام...
-
خواب...
جمعه 9 تیرماه سال 1391 03:20
برای خوابیدن باید یک حد پایین آرامش رو داشت. همیشه متنفر بودم از حس های ناخوشایندی که جلوی خواب آدم رو می گیرند. چیزهایی مثل اضطراب کنکور، اضطراب امتحان فردا، یا ناراحتی و دلگیری از اتفاق روز گذشته و کلا مشغولیات ذهنی انسان که بعضی مواقع اینقدر زیاد می شوند که حتی اجازه استراحت رو هم به ذهن نمی دهند. تا یه جایی اش رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1391 22:21
سینهها جای محبت همه از کینه پر است هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی راه محبت پوید. هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست به که باید دل بست! به که شاید دل بست! خندهها میشکفد بر لبها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی همه بر درد کسان مینگرند، لیک دستی نبرند از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 15:10
رییس میگوید معاون اداره هفته آینده از مکه میآید و طبق رسم مندرآوردیمان، باید از طرف اداره برایش کادویی بخریم، هر کس هرچقدر که میخواهد پول بدهد بابتاش. تاکید میکند که هر چقدر که میخواهید، زوری نیست. و من در ذهنام میگویم اینکه از طرف اداره رفتهاند مکه، گویا کمشان بوده و برگشتنی هم باید یک حالی بهشان بدهیم....
-
استراحت..
جمعه 12 خردادماه سال 1391 12:42
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی بگذار منتـظـر بمانند .... حسین پناهی مشهد...
-
یک شعر، یک خاطره
دوشنبه 8 خردادماه سال 1391 01:24
اردوی جهادی خوسف اولین اردو جهادی فارغالتحصیلی من بود. اصلا نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم برم اون مسافرت رو. چون تقریبا رفیقهای صمیمیام نمیرفتند و من هم از فارغالتحصیلها کسی رو نمیشناختم. خلاصه رفتم دیگه. یه مقداری بهم سخت گذشت. البته شروع دوستی و رفاقت با بعضی از همدورهایهام از همون جا شروع شد. ولی کلا جوی...
-
شب هنگام
شنبه 6 خردادماه سال 1391 18:11
شب که میشود شهر را میبینی سر از پا نمیشناسد، چراغهایش را روشن میکند تا حیات را در خود ثابت کند. صدای بوق ماشینها کمی ملایم میشود، دیگر چلچلهای روی گوشهای صدا از خود در نمیآورد. شب که میشود شهر رنگی دیگر به خود میگیرد، زردتر میشود، نه اینکه مریض باشد! نه! سرخاب و سفید آبش قاطی شده است. شب که میشود یاد کسی...
-
نه دسترسی به یار دارم، نه طاقت انتظار دارم....
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 23:32
چقدر سخت .... ولی امکان پذیر، نوشتن از با هم بودن و برای هم زندگی کردن. کسی نیست تا به با هم بودن معنایی بخشد، اما امیدی هست که در گوشهای دلی، حتی شده لحظهای برای با هم بودن بزند. روز و شبمان شده است حسرت خوردن، از چراهایی که معلوم نیست مقصرش کیست و از فکرهایی که آبستنش لامکان است. همه هیچ است و نیست چیزی که...
-
التفات...
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 23:04
هر چی بیشتر خرج میکنم به این لیست خریدهام اضافه میشه، مثل اون بازی کامپیوتری که ماره هر عددی رو میخوره درازتر میشه، ما هم هرچیزی رو میخریم، سه تا چیز دیگه به لیست خریدها اضافه میشه. خلاصه شده سایهامون، که هرچی میریم بهش نمیرسیم. یکسال از برنامهام عقب هستم. این رو هم میذارم به حساب اینکه هر کسی باید یک مقداری از...
-
کاش خدا منو ببینه
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 23:20
یه ذره از دنیای بقیه عقب موندم. نمیدونم امروز فوتبال کی و کیه! حتی نمیدونم نتیجه فوتبال دیروز چند چند شده. امروز چندم ماه هست. نمایشگاه کتاب داره شروع میشه. روز معلم گذشت. جمعه این هفته انتخابات مرحله دومه! خلاصه اینکه هرجا که میشینم صحبت از جوهاییه که من خیلی خبر ندارم ازشون. مصداق کامل فردی شدم که سرش تو کار...
-
ارزشیابی....
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 22:23
توی سازمان ما، در انتهای هر سال ارزشیابی کارکنان رو داریم. یک فرم دو صفحه ای که اول بهمن ماه، اداره کارگزینی به تمام ادارات میده و تمام ادارات باید تا آخر بهمن فرم ها رو پر کنند و بفرستند به کارگزینی. البته معمولا تمام ادارات برای اینکه نشون بدهند که آخر سال چقدر کارشون زیاده، تا نیمه های فروردین، این کار رو انجام...
-
دوستی ساده ما، غیرمعمولی شد...
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 22:14
مسافرت امسال یه جورایی خیلی بهم حال داد و چسبید، تقریبا انرژیام رو دوباره به دست آوردم و رفرش شدم. چند تا نکته داشت این سفرم که یه جورایی برام خاص شد: نکته اول این بود که واقعا قصد داشتم به عنوان شرکت کننده عادی فقط از فضای مسافرت استفاده کنم که خب هرچی ما سعی کردیم داخل این فضا بمونیم و داخل مباحث دیگه و حاشیهای...