این دیالوگ به سرعت از ذهنام عبور میکند، از داخل کیف پول مبارک، یک اسکناس ده هزار تومانی نو در میآورم و تقدیم میکنم. مبارکشان باشد....
آغوش تو
چتر نجات من است؛
چرا باز نمیشود....
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....
حسین پناهی
مشهد 85
اردوی جهادی خوسف اولین اردو جهادی فارغالتحصیلی من بود. اصلا نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم برم اون مسافرت رو. چون تقریبا رفیقهای صمیمیام نمیرفتند و من هم از فارغالتحصیلها کسی رو نمیشناختم. خلاصه رفتم دیگه. یه مقداری بهم سخت گذشت. البته شروع دوستی و رفاقت با بعضی از همدورهایهام از همون جا شروع شد. ولی کلا جوی که توی اون مسافرت ایجاد شده بود و همچنین طولانی بودن اون مسافرت و دوری از خانواده واسم خیلی سخت بود. روزهای آخر دعا میکردم که زودتر مسافرت تموم شه و برگردم تهران. البته اینها هیشکدوم دلیل بر بد بودن اون مسافرت نبود. خلاصه ما که حسابی اوضاع احوالامون توی اون مسافرت دپرسی بود شروع کردیم به خوندن شعر کتابهایی که توی مسافرت وجود داشت. تازه اونجا بود که آشنا شدم به ه.ا.سایه. یا به قول خودمون هوشنگ ابتهاج. کسی که توی چهارسال دبیرستان فقط اسمش رو شنیده بودیم و بعضا ناراحت بودیم که چرا باید این همه شاعر و نویسنده رو همراه با اسم کتابهاشون حفظ کنیم، رسیده بود به موقعیتی که اینقدر از شعرهاش خوشم اومد که تا رسیدم تهران رفتم و سریع کتاب شعرش رو خریدم و سال بعدش که اون کتاب زیر بارون حسابی خیس خیس شد هم دلیل بر اون نشد که بندازماش دور.
به نظرم این دو شعر که اون سال باهاش آشنا شدم جزء بهترین شعرهایی محسوب میشه که تا الان خوندم: