قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

رییس می‌گوید معاون اداره هفته آینده از مکه می‌آید و طبق رسم من‌درآوردی‌مان، باید از طرف اداره برایش کادویی بخریم، هر کس هرچقدر که می‌خواهد پول بدهد بابت‌اش. تاکید می‌کند که هر چقدر که می‌خواهید، زوری نیست.
و من در ذهن‌ام می‌گویم اینکه از طرف اداره رفته‌اند مکه، گویا کم‌شان بوده و برگشتنی هم باید یک حالی بهشان بدهیم.

"آخر سر کار خانم، من همین چند روز پیش تمام حقوق این ماه را خرج کلاس کنکور، ساعت، کیف آیپد، سامسونت، کت شلوار و کفش، ادکلن و هزار تا خرید بیخود دیگر کرده‌ام، همین چندرغاز را هم که بدهم، پولی بابت خرید بستنی و آب میوه‌های روزانه‌ام نمی‌ماند"

این دیالوگ به سرعت از ذهن‌ام عبور می‌کند، از داخل کیف پول مبارک، یک اسکناس ده هزار تومانی نو در می‌آورم و تقدیم می‌کنم. مبارک‌شان باشد....



آغوش تو

چتر نجات من است؛

چرا باز نمی‌شود....

استراحت..

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند ....

حسین پناهی




مشهد 85





یک شعر، یک خاطره

اردوی جهادی خوسف اولین اردو جهادی فارغ‌التحصیلی من بود. اصلا نمی‌دونم چی شد که تصمیم  گرفتم برم اون مسافرت رو. چون تقریبا رفیق‌های صمیمی‌ام نمی‌رفتند و من هم از فارغ‌التحصیل‌ها کسی رو نمی‌شناختم. خلاصه رفتم دیگه. یه مقداری بهم سخت گذشت. البته شروع دوستی و رفاقت با بعضی از هم‌دوره‌ای‌هام از همون جا شروع شد. ولی کلا جوی که توی اون مسافرت ایجاد شده بود و همچنین طولانی بودن اون مسافرت و دوری از خانواده واسم خیلی سخت بود. روزهای آخر دعا می‌کردم که زودتر مسافرت تموم شه و برگردم تهران. البته این‎ها هیش‌کدوم دلیل بر بد بودن اون مسافرت نبود. خلاصه ما که حسابی اوضاع احوال‌امون توی اون مسافرت دپرسی بود شروع کردیم به خوندن شعر کتاب‎هایی که توی مسافرت وجود داشت. تازه اونجا بود که آشنا شدم به ه.ا.سایه. یا به قول خودمون هوشنگ ابتهاج. کسی که توی چهارسال دبیرستان فقط اسمش رو شنیده بودیم و بعضا ناراحت بودیم که چرا باید این همه شاعر و نویسنده رو همراه با اسم کتاب‌هاشون حفظ کنیم، رسیده بود به موقعیتی که اینقدر از شعرهاش خوشم اومد که تا رسیدم تهران رفتم و سریع کتاب شعرش رو خریدم و سال بعدش که اون کتاب زیر بارون حسابی خیس خیس شد هم دلیل بر اون نشد که بندازم‌اش دور.

به نظرم این دو شعر که اون سال باهاش آشنا شدم جزء بهترین شعرهایی محسوب می‌شه که تا الان خوندم:

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
 در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
 تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
 

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
 پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
 

 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
 خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
 

 درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
 آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته‌ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
 

 بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
 آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
 

یادم تو را فراموش...

شب هنگام

شب که می‌شود شهر را می‌بینی سر از پا نمی‌شناسد، چراغ‌هایش را روشن می‌کند تا حیات را در خود ثابت کند. صدای بوق ماشین‌ها کمی ملایم می‌شود، دیگر چلچله‌ای روی گوشه‌ای صدا از خود در نمی‌آورد.
شب که می‌شود شهر رنگی دیگر به خود می‌گیرد، زردتر می‌شود، نه اینکه مریض باشد! نه! سرخاب و سفید آبش قاطی شده است.
شب که می‌شود یاد کسی می افتی که میدانی نمی‌خواهد اینقدر به یادش باشی.
امان از این شب....
وقتی که شهر را شب هنگام از بالای کوه و در کمال تنهایی نگاه کنی، انگار آتش جهنم خودت را می‌نگری. می‌نشینی و سوختن خود را نظاره می‌کنی، همان حس سوختن در سینه‌ات هم جاری است، منتها هیزم این سوختن خودتی و متاسفانه این هیزم حالاحالاها قصد ندارد تمام شود....



وقتی فال حافظ هم می‌گیرم میاد:

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است