قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

آیینه دق

رسول حالش خوب نبود
غذای اداره فسنجون بود (رسول فسنجون دوست نداره)
رژیمی‌اش ماهی بود (رسول ایضاً)
اداره امروز خیلی شلوغ پلوغ بود(چیزی که این روزها رسول به شدت ازش فرار می‌کنه‌)
سرویس ساعت 2 که می‌ره مرکز، از نزدیک خونه رسول رد می‌شه
کار نبود
خونه رسول اینا کسی نبود
شماره اشتراک رستوران آپاچی توی گوشی رسول بود
رئیس رسول امروز سرخوش بود
و هزاران دلیل دیگه باعث شد که رسول مرخصی بگیره و بره خونه.
تو آرامش و سکوت منزل تیکه پیتزاش رو بذاره تو دهن‌اش و بال سوخاری تند رو به نیش بکشه.
کاری که هر وقت ناراحت‌ه انجام می‌ده. یه چیزی تو مایه‌های کنگ‌فو پاندای خودمون.
بعد مثل همیشه بشینه و کانتر بازی کنه(البته به شیوه‌ی خودش)
صدای بازی رو قطع می‌کنید و می‌ذارید که آهنگ‌های آروم و کلاسیک افسرده کننده پخش بشه.
خون می‌پاشه به در و دیوار. ولی صدا همچنان برقراره. سطح بازیکن‌ها رو می‌ذاری روی درجه آسون و تعدادشون رو زیاد می‌کنی. این میشه که می‌تونی کشتن به این شیوه رو به شدت دنبال کنی. لذت خاص خودش رو داره. چیزی که تا مثل من نشی نمی‌فهمی.....

7 تا 9 :


صبح از خواب بلند میشی، آماده میشی و میای سر کوچه. سرویس میاد، سوار سرویس میشی. توی سرویس تا موقعی که برسه به اداره که حدودا 20 دقیقه طول می‌کشه بنا به حال و احوال روحی اون روزهات، نوع خاصی از آهنگ‌ها رو گوش می‌دی. سرویس که داره نزدیک اداره می‌شه هدفون‌ات رو از گوش‌ات خارج می‌کنی. کارت اداره رو از تو کیف‌ات در‌میاری و وقتی پیاده شدی جلوی دستگاه می‌گیری و بوق تایید می‌زنه. یه مسافت 1 دقیقه‌ای رو پیاده می‌ری تا برسی به در ورودی ساختمان شیشه‌ای آبی رنگ. این مسافت رو می‌تونی با دور زدن دریاچه مصنوعی که اینجا هست، کمی طولانی‌تر کنی. البته لذت دیدن قو‌های دریاچه و کمی نان‌دادن بهشون رو هم می‌تونی اضافه کنی بهش. در این دور زدن دریاچه از زیر درخت بید مجنونی که کج شده رد می‌شی و حرکت سرت شاخه‌هاش رو کنار می‌زنه تا تو رد می‌شی. یاد درخت بید مجنون توی دانشگاه می‌افتی و رفیق‌ات که می‌گفت اون درخت مال منه! البته درختی که همون روزها هم با هزار تا تکیه‌گاه وایساده بود و دفعه آخری که رفتم دانشگاه دیدم دیگه اثری ازش نبود. چون شاید رفیق ما فارغ‌التحصیل شده!
اگه برف اومده باشه، سنگ‌های ورودی ساختمون به حدی لیز می‌شه که 30 ثانیه نمی‌تونی روش بایستی. برای همین همیشه وقتی برف شروع به باریدن می‌کنه برای راه رفتن افراد، فرش بلندی پهن می‌کنند.
از در ساختمون میای داخل و به نگهبان دم‌در صبح به خیر می‌گی. در دو طرف سالن اصلی 6تا آسانسور وجود داره. که ما چون اتاق‌امون وسط سالن‌ه خیلی فرق نمی‌کنه که از سمت راست بریم یا چپ. بنابراین هر طرفی که خلوت‌تر باشه می‌ریم اونجا. سوار آسانسور می‌شیم و وقتی آسانسور می‌ره بالا دکمه طبقه همکف رو می‌زنم تا وقتی همه‌رو پیاده کرد دوباره سریع برگرده پایین و بقیه‌ رو سوار کنه. یه چیزی تو مایه‌های اینکه بعد از دستشویی باید سیفون رو بکشی تا نفر بعدی اذیت نشه. چون نفر قبلی‌ات سیفون رو کشیده بوده برای تو!
از آسانسور میای بیرون و از در اتاق می‌ری تو و یه سلام کلی می‌کنی. اگه خانم رئیس باشه یه نگاه بهش می‌کنی و یه نگاه همراه با سلام مخصوص به ایشون می‌کنی. کاپشن و کت رو آویزون می‌کنی و میای سمت میزت.
کامپیوترت رو روشن می‌کنی. کیف رو می‌ذاری تو کمد و صبر می‌کنی تا کامپیوترت بالا بیاد. شبکه اینترانت رو یه چکی می‌کنی که خبر جدیدی هست یا نه(حتی اگه دیشب تا ساعت8 تو اداره بوده باشی). بعد نگاه می‌کنی ببینی ناهار امروز چی هست.
پا میشی میری نون بربری رو که خدمتگذار اداره هر روز برات می‌خره رو می‌گیری و می‌ری تو آبدارخونه. با آبدار جوون اداره یه کمی صحبت و بگو بخند می‌کنی و پنیر رو می‌ذاری تو بشقاب و آبجوش می‌ریزی و میای پشت میزت. لپتون چایی رو می‌ذاری تو آبجوش و صبحونه‌ات رو می‌خوری.
یه نگاه به ساعت می‌کنی، بسته به میزان صحبتی که با آبدارچی اداره داشتی، چیزی حدودا بین 9 تا 9:15.



می‌خوای فراموش کنی، ولی نمیشه خب! دائم صحنه‌ها میاد جلوی چشم‌ات. صداها می‌پیچه تو گوش‌ات. طعنه‌های بقیه مثل پتک می‌خوره تو سرت. دوباره فشار داخل سیلندر مغرت می‌ره بالا. به نقطه هشدار می‌رسه. دوست داری فقط توی خودت باشی. نفهمی دور و برت چی می‌گذره. کسی باهات حرف نزنه. صدای زنگ تلفن یا موبایل به مشابه سوزنی‌ه که می‌ره تو مغزت! دوست داری سکوت مطلق باشه. حتی صدای خانم مجری رادیو هم روی اعصاب‌اته. اینقدر اعصاب‌ات خورد می‌شه که سر کار وقتی صدات می‌کنند طوری جواب‎ می‌دی که طرف می‌گه: چته بابا، بیا من رو بخور. بداخلاق شدی چند وقته‌ها. با یه من عسل هم دیگه نمی‌شه خوردت، بداخلاق! همه‌اش هم به خاطر اینکه یه عمر فکر می‌کردی یه نفر اون طرف طناب رو محکم نگه داشته و تو داری می‌ری جلو. آخر سر، دقیقا موقعی که فکر کردی رسیدی به انتهای طناب، می‌بینی طناب رو خیلی وقته بسته‌اند به علمک گاز(خطرناکه حسن)!


تولد یک سالگی کار...

امروز نزدیک ساعت ٢ بعد از ظهر بود که یه نگاهی به تقویم روی میزم انداختم. ٢٧ آذر!

یادم افتاد که دقیقا روزی بود که پارسال اومدم سر کار. یک ساله شدم. سال پر تنوعی بود برام. با افراد خیلی زیاد، با شخصیت های کاملا متفاوت آشنا شدم. در محیط جدیدی قرار گرفتم، اول سعی کردم این محیط رو بشناسم، بعد که قوائد بازی رو یاد گرفتم، شروع کردم به خوب بازی کردن! البته که خوب هم بودم. در کارم موفق بودم. افراد اداره‌امون که نزدیک ٥٠ نفر هستند همگی اذعان می کنند به این قضیه. البته باید هم همینطور باشه که اگه نبود باید در داشته‌های قبلی‌ام شک می کردم.

اتفاقی که امروز افتاد این بود که خانم رییس از یک موضوعی به این نتیجه رسید که بهتره یک فرم نظرسنجی درباره افراد دایره‌امون درست کنیم و بدیم که همکاران اداره پر کنند. سریع از این قضیه استقبال کردم. قرار شد فرم رو من تهیه کنم. یه چیزی تومایه‌های فرمی که برای کلاس آمار دوم دبیرستان تهیه کردیم. البته نتیجه‌اش کاملا برام روشنه که با اختلاف زیادی نسبت به بقیه اول خواهم بود. تمام اینها بار سنگینی رو روی دوشم می‌گذاره. روزی که بخوام بیام بیرون سایه این دید مثبت افراد روی شونه‌هام سنگینی می‌کنه، حالا اگه بیام، بماند....
توی این یک سال تجربه های زیادی کسب کردم. لذت بخش بود. خیلی از این تجربه‌ها رو نوشتم. بسیاری‌اشون هم در واقع  شناخت خودم بوده. برنامه روزانه‌ام رو دارم می‌نویسم که تقریبا بشه گفت روزم رو چه جوری می‌گذرونم. بحث طولانی شده ولی جالبه. با نوشتن به نکاتی دقت میکنیم که همینجوری متوجه‌اشون نمی‌شیم. توی تصمیم‌گیری درباره کار هم به دردم میخوره که امروز روز چیکار میکنم و اگه بخوام شغلم رو عوض کنم چه جوری میشه. البته با توجه به شخصیت‌ام به همین برنامه به ظاهر تکراری هم تنوع بخشیدم تا حالا. تو پستهای بعدی برنامه‌ام رو میذارم.


چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه می‌پنداشتیم

دنیا چرخ می‌خوره....

توی اکثر افراد باوری وجود داره با این مضمون که نباید با فرد آشنا معاملاتی مثل معامله فروش خودرو یا موبایل و از این قبیل رو انجام داد. دلیل‌اشون هم اینه که احتمالا بعد از انجام این معامله اگه مشکلاتی به وجود بیاد، چون دو طرف معامله چشم در چشم هم می‌شوند معمولا مشکل رو به گردن اون یکی می‌اندازند.

مثلا اگه ماشین بعد از فروش، دچار نقصی بشه، خریدار می‌گه: ببین فلانی ماشین رو انداخت به ما. می‌دونست همچین گیری داره ولی بی‌معرفت زرنگی کرد! جالبی‌اش اینجاست که این اتفاق وقتی که یک سال هم از انجام معامله گذشته باز هم می‌افته. یا اینکه فروشنده جلوی خریدار همش می‌گه: ما که ماشین به اون خوبی رو مفت به شما دادیم. مشتری بیشتر هم داشت ولی ما دیگه دادیم به شما.

البته تا حالا این قبیل مشکلات برای من به وجود نیومده. ولی خب فرهنگ اشتباهی که داریم باعث شده نتونیم با نزدیکانمون معاملاتی از این قبیل داشته باشیم، حیف.(البته به قول دوستی: حیف ننه جون من بود که مرد!)



جدا شدن از کار دولتی و پیوستن به بخش خصوصی چیزی بود که پیش‌بینی‌اش رو هم کرده بودم ولی فکر نمی‌کردم اینقدر زود اتفاق بیفته. علی‌الحساب به شدت در حال بالا پایین کردن موضوع هستم. معایب و مزایای هر کدوم و نوع شخصیتی که توی هر نوع پیشرفت می‌کنه و غیره. مطلب به درد بخوری از فکرهام در میاد که احتمالا بعدا بنویسم‌اش. امروز هم با این که در همین خصوص فکر نکرده بودم صحبت خوبی داشتم. قرار بود فکر کنم و یه سری صحبت‌ها رو آماده کنم ولی خب ذهنم به شدت درگیر بود و هست. بنابراین نتونستم حتی نیم‌ساعت قبل از جلسه خودم رو آماده کنم. بدون آمادگی قبلی صحبت رو شروع کردم و احساس خودم و بقیه این بود که صحبت جامع و کاملی بود. خدارو شکر.

دوباره شده از اون مواقعی که فکر می‌کنی خب دیگه، جهت زندگی‌امون معلوم شد ولی یه دفعه یه باد میاد و می‌فهمی که باید تصمیمی بگیری که کل زندگی‌ات رو تحت تاثیر قرار بده. کی می‌فهمیم که دیگه تغییرات زیادی تو زندگی‌امون نیست و از اونجا به بعد کلیات‌اش مشخص باشه، معلوم نیست! ما که همه چیز رو خیلی وقته سپردیم به دست خودش و نوشتیم به یادش و به یاریش....


به شانه‌ام زدی

که تنهایی‌ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده‌ای؟

تکاندن برف

از شانه‌های آدم‌برفی؟!

ببینید من کی گفتم...

اینکه یه نفر پوست کلفت شده و دیگه تنهایی مثل قبل اذیت‌اش نمی‌کنه یه بحث‌ه، اینکه یه نفر با تنها بودن حال کنه و دوست داشته باشه که تنها باشه یه بحث خطرناک دیگه است.


اس‌ام‌اس یکی از رفقا، موقعی که فهمید باز هم دارم می‌رم استخر:

ببین، این غوطه‌ور شدن تو آب گرم مشکلی رو حل نمی‌کنه‌ها، به فکر چاره باش!



آخه کسی وسط نوشتن مطلب وبلاگ موضوعات مهم دیگه‌ای رو باهات مطرح می‌کنه؟!!

اصلا یادم رفت می‌خواستم این مطلب رو چه جوری تموم کنم. ابتر موند بحث...



پ ن:

غوطه‌ور شدن در آب گرم، احساس تنها بودن را از بین می‌برد.