یادم افتاد که دقیقا روزی بود که پارسال اومدم سر کار. یک ساله شدم. سال پر تنوعی بود برام. با افراد خیلی زیاد، با شخصیت های کاملا متفاوت آشنا شدم. در محیط جدیدی قرار گرفتم، اول سعی کردم این محیط رو بشناسم، بعد که قوائد بازی رو یاد گرفتم، شروع کردم به خوب بازی کردن! البته که خوب هم بودم. در کارم موفق بودم. افراد ادارهامون که نزدیک ٥٠ نفر هستند همگی اذعان می کنند به این قضیه. البته باید هم همینطور باشه که اگه نبود باید در داشتههای قبلیام شک می کردم.
توی اکثر افراد باوری وجود داره با این مضمون که نباید با فرد آشنا معاملاتی مثل معامله فروش خودرو یا موبایل و از این قبیل رو انجام داد. دلیلاشون هم اینه که احتمالا بعد از انجام این معامله اگه مشکلاتی به وجود بیاد، چون دو طرف معامله چشم در چشم هم میشوند معمولا مشکل رو به گردن اون یکی میاندازند.
مثلا اگه ماشین بعد از فروش، دچار نقصی بشه، خریدار میگه: ببین فلانی ماشین رو انداخت به ما. میدونست همچین گیری داره ولی بیمعرفت زرنگی کرد! جالبیاش اینجاست که این اتفاق وقتی که یک سال هم از انجام معامله گذشته باز هم میافته. یا اینکه فروشنده جلوی خریدار همش میگه: ما که ماشین به اون خوبی رو مفت به شما دادیم. مشتری بیشتر هم داشت ولی ما دیگه دادیم به شما.
البته تا حالا این قبیل مشکلات برای من به وجود نیومده. ولی خب فرهنگ اشتباهی که داریم باعث شده نتونیم با نزدیکانمون معاملاتی از این قبیل داشته باشیم، حیف.(البته به قول دوستی: حیف ننه جون من بود که مرد!)
جدا شدن از کار دولتی و پیوستن به بخش خصوصی چیزی بود که پیشبینیاش رو هم کرده بودم ولی فکر نمیکردم اینقدر زود اتفاق بیفته. علیالحساب به شدت در حال بالا پایین کردن موضوع هستم. معایب و مزایای هر کدوم و نوع شخصیتی که توی هر نوع پیشرفت میکنه و غیره. مطلب به درد بخوری از فکرهام در میاد که احتمالا بعدا بنویسماش. امروز هم با این که در همین خصوص فکر نکرده بودم صحبت خوبی داشتم. قرار بود فکر کنم و یه سری صحبتها رو آماده کنم ولی خب ذهنم به شدت درگیر بود و هست. بنابراین نتونستم حتی نیمساعت قبل از جلسه خودم رو آماده کنم. بدون آمادگی قبلی صحبت رو شروع کردم و احساس خودم و بقیه این بود که صحبت جامع و کاملی بود. خدارو شکر.
دوباره شده از اون مواقعی که فکر میکنی خب دیگه، جهت زندگیامون معلوم شد ولی یه دفعه یه باد میاد و میفهمی که باید تصمیمی بگیری که کل زندگیات رو تحت تاثیر قرار بده. کی میفهمیم که دیگه تغییرات زیادی تو زندگیامون نیست و از اونجا به بعد کلیاتاش مشخص باشه، معلوم نیست! ما که همه چیز رو خیلی وقته سپردیم به دست خودش و نوشتیم به یادش و به یاریش....
به شانهام زدی
که تنهاییام را تکانده باشی
به چه دل خوش کردهای؟
تکاندن برف
از شانههای آدمبرفی؟!
اینکه یه نفر پوست کلفت شده و دیگه تنهایی مثل قبل اذیتاش نمیکنه یه بحثه، اینکه یه نفر با تنها بودن حال کنه و دوست داشته باشه که تنها باشه یه بحث خطرناک دیگه است.
اساماس یکی از رفقا، موقعی که فهمید باز هم دارم میرم استخر:
ببین، این غوطهور شدن تو آب گرم مشکلی رو حل نمیکنهها، به فکر چاره باش!
آخه کسی وسط نوشتن مطلب وبلاگ موضوعات مهم دیگهای رو باهات مطرح میکنه؟!!
اصلا یادم رفت میخواستم این مطلب رو چه جوری تموم کنم. ابتر موند بحث...
پ ن:
غوطهور شدن در آب گرم، احساس تنها بودن را از بین میبرد.