قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

خانه..


کلا پروسه جالبی‌ه دنبال خونه گشتن! حوصله آدم دیگه سر نمی‌ره! فقط برای آدمی مثل من که خیلی راحت با این جور مسائل کنار میاد خطرناکه تنهایی تصمیم بگیرم. امشب ٥ تا آپارتمان تو میرداماد دیدم، ٤تاشون اکی بودند به نظرم، فکر کن!!! تازه اونی رو هم که خوشم نیومد دلیل‌اش این بود که با ماشین تو پارکینگ رفتن‌اش یه ذره مشکل بود.
تو راه برگشت به خونه داشتم فکر می‌کردم که بی خیال حرف مردم و فک و فامیل، برم یه خونه طرف‌های خیابون ایران بگیرم که حیاط و باغچه داشته باشه، تو حیاطش مرغ و خروس داشته باشم، تیریپ هندونه خنک تو حوض، بوی گلهای یاس کنده شده صبح تو جانماز، دونه دادن به مرغ عشق‌ها، آب دادن باغچه دم غروب، ریختن باقی مونده برنج دیشب برای گنجشک‌ها و کبوترها! خلاصه صفاست دیگه! تلویزیون رو هم اکثر اوقات تعطیل می‌کنیم. خبری خواستیم تو اینترنت می‌خونیم دیگه. رو تراس بغل حیاط با عیال می‌شینیم و با صدای فواره حوض، تخمه و آجیل می‌خوریم و اختلاط می کنیم. خانم مرغه هم میاد رد میشه و یه ذره از کاهویی که با سکنجبین داریم می‌خوریم رو براش می‌اندازیم. شب آشغالی میاد در می‌زنه که آشغالها رو ببره، ماهانه‌اش رو از روی طاقچه برمیدارم و میدم بهش. شب موقع خواب هم یه ذره بخاری رو زیاد می‌کنیم، تشک رو می‌اندازیم تو مهمون خونه و دست همدیگه رو میگیریم، حرفهای عاطفی می‌زنیم تا هم نیازمون به محبت برطرف بشه هم جفتمون خوابمون ببره. گور بابای هرچی تخت و خوابیدن جلوی تلویزیونه!
سگ‌اش به این خونه‌های تمام سنگ با شومینه و کابینت فلان و سرویس بهداشتی بهمان می‌ارزه! البته اگه بتونم خانواده‌ام رو هم راضی کنم و مهمتر اینکه اگه بتونم به این نتیجه برسم که دو روز دیگه از این تصمیم پشیمون نمی‌شم.
جداً تمام این صفا و صمیمیت‌های ساده رو گذاشتیم کنار و چسبیدیم به یه سری لذت‌های در پیت دیگه، بعدا می‌گیم چرا قدیمی‌ها از زندگی بیشتر لذت می‌بردند!
پ ن: خیلی وقت نشد تخیل‌ام رو بسط بدم.

بعد نوشت: شانسی شانسی کره رو بردیما! البته برای مردمی که این روزها دارند پاره میشن یه ذره خوشحالی از این نوع لازمه انصافا.

به موقع‌اش علنی می‌شه، فعلا باشه برای ثبت تاریخ‌اش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

انرژی هسته‌ای، هزار تومن بسته‌ای!

چه سری در نوشتن هست که عجیب حال آدم رو خوب می کنه! انگار تمام ناراحتی ها از مغزت میان تو انگشتات و از نوک قلم ات جاری می شن رو کاغذ، مخصوصا اون مواقعی که روان نویس رو فشار میدی تو نقطه پایین "علامت تعجب" و میبینی که همینجور جوهر سرازیر میشه رو کاغذ! انگار اون جوهرها دردی بودند از تمام ناراحتی هایی که در ذهن داشتی و مثل خوره افتاده بوده به جون‌ات. بعد که نوشته‌ات تموم شد، یک دفعه‌ای سبک می‌شی. اصلا مهم نیست که نوشته‌ات رو کسی می‌خونه یا نه. داری برای خودت خاطرات رو می‌نویسی. ولی بعد از اینکه ثبت شد نفس‌ات راحت‌تر میاد بالا. یه چیزی تو مایه‌های قدح اندیشه هری پاتر، که افراد می‌تونستند افکار و خاطراتی که می‌خوان رو از ذهن‌اشون بیرون بکشند و بریزند تو یه شیشه. اون موقع دیگه لازم نبود هر ثانیه تحمل‌اش کنند. کاری که نوشتن برای ما می‌کنه. خدایا این نوشتن‌ها رو از ما نگیر...


دیگه خدایی‌اش خیلی ضایع شده، برای ثبت نام کنکور ارشد اصلا به جداول‌اش مراجعه نکردم! همه‌ی کدهایی که باید وارد می‌کردم رو حفظ بودم! از سال سوم دانشگاه دارم الکی کنکور ارشد میدم. پارسه و ماهان و بینش و پژوهش رو که آباد کردم، امسال هم رفتم سراغ مدرسان شریف! البته هیچ سالی جدی کار نکردم و البته نتونستم که جدی درس بخونم، ولی امیدوارم امسال دیگه کلک‌اش کنده بشه، چون اگه نشه خیلی برنامه‌هام به هم می‌ریزه!


فارغ از بد بودن جنگ و تهدید جنگی، اینکه ایران هواپیمای بدون سرنشین جاسوسی ساخته و به کمک حزب الله فرستاده رو آسمون اسرائیل، غرورآفرینه!

آیا اینکه نتانیاهو تو سازمان ملل دوبار از آیت الله هاشمی نام می‌بره و میگه فرقی بین ایدئولوژی ایشون و بقیه افراد نظام ایران نیست، نشون دهنده این واقعیت نیست که قراره در آینده تغییراتی در ایران حول این شخص اتفاق بیافته که اسرائیل از الان و زودتر می‌خواد بگه که با اومدن ایشون پشت فرمان قدرت هم چیزی عوض نخواهد شد؟!

موقع ناهار همکارهای متاهل پودر زنجبیل رو می‌ریزند توی سوپ یا خورشت. اسم‌اش رو هم خودشون گذاشتند انرژی هسته‌ای! می‌گن یه ذره از این اورانیوم شبها طوفان به پا می‌کنه! پیرمرد ٨٠ ساله رو جوون می‌کنه! به فلفل هم می‌گن پلوتونیم که خب قدرتش کمتر از اورانیومه! البته اینقدر بحث رو ادامه‌دار می‌کنند که من بطور پیوسته فقط می‌خندم و اصلا مجالی نیست که ما چیزی بگیم! تقریبا سه چهار روز پشت سر هم زنجبیل رو ریختم تو غذام و خوردم. کل بدنم پر کهیر شد، همراه با خارش شدید. خلاصه دهن‌امون سرویس شد! این اتفاق همراه شده بود با سرماخوردگی شدیدی که من هر دو سه سال یکبار میاد سراغم. خلاصه طوری شده بود که دکتر بهداری بانک دو روز به ما استعلاجی داد با کلی آمپول. خونه زیر پتو خوابیدم و یا عطسه می کردم یا خودم رو می‌خاروندم. خلاصه تیکه‌ای شد توی بانک این حرکت ما! پس فردا این نتانیاهو میگه: تو فلان سازمان، فلانی‌ها اورانیوم رو پودر خوراکی کردند و می‌خورند تا بیان اینجا عملیات انتحاری داشته باشند!

 (یاد جهادی کهنوج به خیر که دکتر به ما ٩تا آمپول زد و البته یاد رفقایی که اون موقع مارو تیمار کردند. و البته یاد آهنگ "بار و بندیل رو ببند" محسن یگانه که اون سال همه‌اش گوشی پرهام رو می‌گرفتم و گوش می‌کردم!)


پ ن:
بعضی از دوستان میگن ما می‌خوایم نظر خصوصی برات بذاریم ولی امکانش اینجا نیست! خب باشه، من از این به بعد نظرات رو پس از تایید در وبلاگ درج می‌کنم، که اگه خواستید نظر خصوصی بذارید، انتهای کامنت بنویسید خصوصیه، که بعد از اینکه کامنت‌اتون رو خوندم، منتشرش نکنم.
تولدت مبارک seyed!

حسن ختام 1



انصافا دم خارجی‌ها گرم، طرف می‌بینه دیگه با زن‌اش حال نمی‌کنه، راست و پوست کنده بر می‌گرده میگه من هر کاری کردم که دوباره بهت علاقه مند بشم و از تو خوشم بیاد نشد، اینه که خداحافظ، تموم!

بعدا اینجا یارو ان سال با یکی دیگه رابطه مخفیانه داره، باز هم هر وقت زن‌اش میگه تو من رو دوست نداری میگه: والله و تالله که من عاشق تو ام! حالا اصلا اگه رابطه مخفیانه بدی هم در کار نباشه نمی‌تونه حقیقت رو به زن‌اش بگه! بابا گفتن حقیقت مثل آمپوله، درد داره ولی زود آدم رو خوب می‌کنه، ولی وقتی شما تو رو دربایستی یا از سر دلسوزی و ناچاری میگی من شما رو دوست دارم ولی تو عمل خلاف این رو نشون بدی که بیشتر یارو رو اذیت می‌کنه که!
انگار با خودمون تعارف داریم! می‌خوایم دل یه نفر رو یه دفعه‌ای نشکونیم بلکه به مرور زمان با تضادهایی که بین حرف و عمل‌امون هست، بشکونیم. هممون اینجوری هستیما، انگار نمی‌دونیم واقعا تو دلمون چه خبره یا می دونیم ولی چون نمی‌خوایم اینطوری باشه انکارش می‌کنیم! در لحظه و موقعی که جو گرفتتمون، کلی ادعای رفاقت و صمیمیت و مرام و معرفت داریم ولی تو عمل که میشه، می‌بینی حرفهامون همه باد هوا بوده و رابطه‌امون با هم از دو نفر غریبه هم سست‌تره. بعدا اگه دست بذاری روی این نقطه و بپرسی شمایی که ادعای رفاقت با ما رو داری چرا خیلی جاها که حق انتخاب داشتی ما رو انتخاب نکردی یا کلی جاها ما رو یادت رفت، چرا مدام با بقیه رفیقات رفاقت می‌کنی ولی ما هیچی یا مواردی از این دست، محکوم میشی به اینکه سخت‌گیری در رابطه‌هات! من نمی‌دونم، اینکه یه نفر توقع داشته باشه که با رفیق‌اش رفاقت کنه، توقع زیادی‌ه؟! اصلا رفیق برای رفاقت کردنه دیگه، انگار که شما ماشین بخری، ولی ماشین‌ات اصلا روشن نشه، بعدا وقتی بگی چرا ماشینم روشن نمی‌شه؟ بهت بگن ای بابا، چقدر شما مشکل پسند هستید، اینکه ماشین روشن نمی‌شه و راه نمیره هم شد دلیل برای ناراحتی؟! خیلی جنس فروختن به شما مشکله!!
این موقع است که آدم آچمز میشه که دیگه چی می تونه بگه!

انصافا خیلی حال می کنم با این جمله حضرت آقا:
ما بنامون به جذب حداکثری و دفع حداقلی‌ه، ولی یه عدهای کانه اصرار دارند که دفع بشوند!

گاهی وقت‌ها سرت به سنگ نمی‌خوره، سنگ رو بر می‌دارند و محکم می‌کوبند تو سرت، بعدا قیافه حق به جانب هم می‌گیرند و میگن دیدی گفتم دو روز دیگه سرت به سنگ می‌خوره!!!



یکی از دوستان پرسید این مطالبی که این چند وقت با پسورد نوشتی، قضیه‌اش چیه؟!

این پست، یک نمونه از همون نوشته‌هاست که چون اصلا مخاطب خاصی نداشت و بیشتر برای دل خودم بود، واسش پسورد نذاشتم.

Lake....

کنار ساختمون اصلی بانک یک دریاچه قرار داره که کلا من خیلی باهاش حال می‌کنم. ساخت و ساز کل مجموعه یه طرف، این دریاچه یک طرف. اصلا حساب‌اش جداست. سه تا درخت بید مجنون کنارشه که تو باد فوق‌العاده می‌شه! دو تا قو و کلی هم ماهی داره. فضای اطراف‌اش هم یه سری گیاه و نیزار و از این‌ چیزها داره. بعد از ظهرها ساختمان آبی رنگ اصلی، روی این محوطه بزرگ رو سایه می‌کنه و اطراف‌اش جون می‌ده واسه قدم زدن. بعضا باد هم می‌آد. اگه دانشگاه بود می‌شد پاتوق. معمولا بعد از ناهار و یا قبل از اینکه ساعت اداری تموم بشه چند نفری میان و دور دریاچه قدم می‌زنند. دم غروب اگه اونجا باشی، صدای قورباغه رو هم می‌شنوی.



کاری که جدیداً راه انداختیم اینه که نون‌های صبحونه رو که شاید زیاد اومده باشه، بر می‌داریم و می‌ریم دم دریاچه. خورد خورد می‌کنیم و می‌اندازیم تو آب. چه دعوایی بین ماهی‌ها می‌شه برای خوردن‌اش. صدای شلپ شلپی می‌آد که نگو. انصافاً خیلی حال می‌ده.



قوها که این صحنه رو می‌بینند سریعا میان سمت ما و سعی می‌کنند نون‌های توی آب رو بخورند. ولی ماهی‌ها از زیر آب امان نمی‌دن. قوها به ما نزدیک‌تر می‌شن و منتظر می‌مونند تا ما نون رو بندازیم جلوشون و جایی که ماهی‌ها نیستند.



اگه همچنان نون رو بندازی جایی که ماهی‌ها هستند، قوها چنان سر و صدایی راه ‌می‌اندازند که نگو! کلی دعوامون می‌کنند. بعضا با نوک‌اشون شلوار آدم رو می‌گیرند و می‌کشند یا به پای آدم نوک هم می‌زنند. تا یه ذره نون نندازی جلوشون ول نمی‌کنند. خیلی حال می‌ده.



من اول‌اش پیش خودم می‌گفتم که ای ول، این قوها پس فردا تخم می‌ذارند و زیاد می‌شن و خلاصه خیلی خوب می‌شه. ولی مثکه قو تا پرواز نکنه نمی‌تونه تخم بذاره. این قوها هم پرشون رو می‌چینند و گرنه اگه پر داشته باشند که اینجا نمی‌مونند! خلاصه ما دل‌امون سوخت! گفتیم لااقل بتونند کاری بکنند با هم دیگه بیچاره‌ها، تخم نذاشتند هم گیری نیست، ولی بعدا کاشف به عمل اومد که جفت‌اشون نر هستند! البته این قضیه جفت‌گیری قوها رو صرفا از دهان این و اون شنیدیم و نمی‌دونم تا چه حد درسته! این هم عکس خونه‌اشون



کلا در محلی که کارها و فضا تکراری و خسته‌کننده است، وجود موجود زنده اعم از گیاه یا حیوان خیلی تاثیرگذاره! خیلی.....