قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

هنوز پیر نشدیم...

یادمه دوران دانشگاه برام همراه بود با انرژی فراوان و مضاعف. تقریبا تا این اواخر دانشگاه هم همین روحیه پابرجا بود. روزی نبود که نخندیم، روزی نبود که کرم نریزیم. سر کلاس استادی نبود که تیکه نندازیم. چقدر کوه می‌رفتیم، چقدر استخر، چقدر رستوران، چقدر بازی می‌کردیم. ماشین نداشتیم ولی نصفه شب پیاده تو خیابونا می‌گشتیم. اصلا یادمه یه دفعه ١٠ نفر جمع شدیم رفتیم پارک لاله، والیبال و بدمینتون زدیم و البته مافیا! جهادی کهنوج خودم تنهایی ساعت ١١ شب از کرمان با ٤ تا قاچاقچی نشستم تو ماشین و رفتم به سمت کهنوج، هنوز هم باورم نمیشه!
یادمه تو برفها داشتم تو کوه راه می‌رفتم که یه دفعه تو چنان چاله‌ای افتادم که تا گردن‌ام رفت تو برف، مونده بودم بترسم یا بخندم!
یادمه با هواپیما می‌رفتم مسافرت به خونواده می‌گفتم با قطار می‌رم.
یادمه امتحان معادلات دیفرانسیل و تفسیر قرآنم تو یه روز بود! امتحان اندیشه اسلامی و ریاضی مهندسی هم همچنین.
میرفتیم کوه، مسیر رو بلد نبودیم، حسی می‌رفتیم، گم می‌شدیم و البته هزار تا لذت دیگه....
می‌دونی در کل می‌خوام بگم دل خیلی کارها رو داشتیم، منظور از "دل" هم یه جا جربزه است، یه جا نشاطه، یه جا انگیزه است و یه جا اصلا حال و حوصله انجام یه تغییره.
ولی یه دفعه همزمان با تموم شدن دانشگاه و خالی شدن اطراف‌ام و همچنین قرار گرفتن در محیط کار به صورت رسمی این حس، نه اینکه از بین رفته باشه ولی دیگه عرصه ظهور نداره. یعنی مهندس شی£وا شده یه شخصیت جدی و البته فهمیده. چیزی که شاید روز اول واقعا الگوی رفتاری‌ام بود و می خواستم بهش برسم ولی الان می‌بینم خیلی با اون چیزی که بودم فرق داره. دوست دارم اون انرژی قدیمی، اون شیطنت‌های قدیمی، اون لذت‌های قدیمی‌مون بر گرده. سرکارگذاشتن‌ها، زیرآبی رفتن‌ها، پیچوندن‌ها، تیکه انداختن‌ها و هزار تا چیز دیگه که قدیم بوده و الان دیگه نیست.....
نمی‌دونم، شاید درستش اینه که باید همینطور بشه، یعنی گذر از یه مرحله به مرحله بعدی زندگی همراه با تغییره دیگه. تغییری که چه بخوایم، چه نخوایم، داره اتفاق می‌افته و فکر کردن بیش از حد بهش تنها درد تحمل کردن‌اش رو بیشتر می کنه....

یادم افتاد قبلا روزی نبود که خاطرات روزانه رو حداقل شده به صورت تیتروار ننویسم ولی الان....

برای شما:
نمی‌دونم اینجا رو می‌خونی یا نه، ولی این رو بدون خیلی سخته در ارتباط بین آدمها، یه طرفه‌اش که شما باشی هیچ فیدبکی ندی! اصلا آدم نمی‌فهمه کی خوشحال شدی، کی ناراحت شدی، از چی خوش‌ات اومد، از چی بدت اومد، دوست داری چیکار کنیم، دوست داری چیکار نکنیم، دوست داری تنها باشیم، دوست داری تنها نباشیم، دوست داری چی بگیم، دوست داری چی نگیم و ...
خلاصه اینکه اگه قوانین رفاقت کردن با من سخته، حداقل قوانین بازی‌ام معلومه، ولی وقتی نمی‌دونی قوانین چیه، باور کن بازی کردن، حتی از بازی با قوانین سخت هم سخت‌تر میشه!

خلاصه کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد:

بیشتر برای دل خودم
روزی روزگاری در سرزمینی دور دست، چهار شخصیت کوچولو زندگی می‌کردند. آنها در جستجوی پنیر برای خوردن و لذت بردن، در یک هزار تو به این سو و آن سو می‌دویدند.
دو تا از آنها موش‌هایی بودند به نام‌های اسنیف و اسکری و دوتای دیگر آدم‌هایی به اسم "هم" و "ها" بودند، اما ظاهر و رفتارشان بسیار شبیه مردم امروزی و عادی بود.
هر روز صبح همه آنها لباس‌های ورزشی‌شان را می‌پوشیدند، کفش‌های کتانی‌شان را به پا می‌کردند و از خانه‌های کوچک‌شان بیرون می‌آمدند و به سرعت در جستجوی پنیر دلخواه‌شان، داخل هزار تو می‌شدند. یک روز آنها همگی در انتهای یکی از راهروها در ایستگاه پ پنیر مورد نظرشان را پیدا کردند. پس از آن هر روز صبح موش‌ها و آدم کوچولوها لباس‌های ورزشی‌شان را می‌پوشیدند و به طرف ایستگاه پنیر حرکت می‌کردند.
بعد از مدتی آدم کوچولوها برنامه روزانه‌ی متفاوتی را در پیش گرفتند. آنها کمی دیرتر حرکت می‌کردند. چراکه از محل پنیر آگاه بودند و راه رسیدن به آن را می‌شناختند. آنها به این فکر نمی‌کردند که پنیر از کجا آمده، یا چه کسی آن را آنجا گذاشته است. فرض را بر این گذاشته بودند که پنیر همیشه آنجا خواهد بود. آنها از اینکه دیگر پنیرشان را پیدا کرده بودند، احساس رضایت می‌کردند.
آدم کوچولوها احساس رضایت و خوشحالی می‌کردند و فکر می‌کردند دیگر تأمین هستند. طولی نکشید که "هم" و "ها" پنیری را که در ایستگاه پنیر پیدا کرده بودند از آن خود فرض می‌کردند. آنها می‌گفتند این پنیر حق ماست، مسلماً ما برای بدست آوردن آن خیلی تلاش کرده‌ایم. این وضع مدت نسبتاً طولانی ادامه داشت.
یک روز صبح پس از رسیدن به ایستگاه پنیر پ متوجه شدند که در آنجا دیگر پنیری وجود ندارد. اسنیف و اسکری از آنجایی که از پیش متوجه شده بودند پنیر هر روز کوچک‌تر می‌شود تعجبی نکردند. آنها برای این موضوع اجتناب‌ناپذیر آماده بودند و به طور غریزی می‌دانستند که چه باید کرد. موش‌ها اوضاع را زیاد تجزیه و تحلیل نکردند. برای موش‌ها مسئله و جواب هر دو ساده بود. وضعیت ایستگاه پنیر تغییر کرده بود، لذا آنها هم باید تغییر می‌کردند.
اما رو به رو شدن با این وضعیت برای آدم کوچولو‌ها قابل تحمل نبود. آنها نمی‌خواستند که بفهمند ذخیره پنیر به تدریج کم شده، بلکه اعتقاد داشتند پنیر به طور ناگهانی برداشته شده است.
آنها هر روز به ایستگاه پنیر قبلی می‌رفتند و پنیری پیدا نمی‌کردند. نگران و مأیوس به خانه‌ باز می‌گشتند. آنها سعی می‌کردند آنچه را که داشت اتفاق می‌افتاد انکار کنند. از طرف دیگر، هر روز خوابیدن برایشان مشکل‌تر می‌شد، انرژی‌شان کاهش می‌یافت و رفته رفته‌ عصبی‌تر می‌شدند. آنها معتقد بودند اگر تلاش کنند متوجه می‌شوند که هیچ‌چیز واقعاً تغییر نکرده و پنیر احتمالاً در همین نزدیکی‌هاست.
"ها" پیشنهاد کرد: شاید ما باید دست از این همه تجزیه و تحلیل برداریم و فقط برویم و پنیر جدیدی پیدا کنیم.
- نه! ما فقط باید اینجا بنشینیم و ببینیم چه می‌شود. دیر یا زود آنها مجبورند که پنیر را برگردانند.
- مثل اینکه اصلا نمی‌خواهی بفهمی، من هم نمی‌خواستم بفهمم. اما حالا پی بردم که آنها هرگز قصد ندارند پنیر را برگردانند، وقت آن رسیده که ما پنیر جدیدی پیدا کنیم.
- اما اگر بیرون از اینجا اصلا پنیری نباشد چه؟ یا اگر باشد و تو آن را پیدا نکنی چه خواهد شد؟
- کجا بیشتر احتمال دارد بتوانم پنیر پیدا کنم، این جا که مطمئنم پنیری وجود ندارد یا در هزار تو که امکان دارد پنیر وجود داشته باشد؟!
بعد از آن تصمیم گرفتند که بر ترس‌شان غلبه کنند، پنیر قدیمی که از دست‌شان رفته را رها کنند، حتی به این جدایی هم فکر نکنند و در هزار تو دنبال پنیر دیگری بگردند. بعد از آن با سختی زیاد پنیر به مراتب بهتری پیدا کردند.

 
تغییر اتفاق می‌افتد.
آنها دائماً پنیر را جابجا می‌کنند.
انتظار تغییر را داشته باشید.
آماده جابجا شدن پنیر باشید.
تغییر را کنترل کنید.
پنیر را دائماً بو کنید، آنقدر که بفهمید چه وقت دارد کهنه می‌شود.
خودتان را به سرعت با تغییر تطبیق دهید.
هر چه سریع‌تر پنیر کهنه را رها کنید، زودتر می‌توانید از پنیر تازه لذت ببرید.
تغییر کنید.
با پنیر حرکت کنید.
از تغییر لذت ببرید.
از ماجراجویی و از مزه پنیر تازه لذت ببرید.
همیشه آماده تغییر سریع باشید و هر بار از آن لذت ببرید.
آنها دائما پنیر را جابجا می‌کنند.
با تمام این حرف‌ها وقتی پنیرت "رابطه با یک نفر" باشه، این مسئله به این راحتی‌ها هم نیست. ولی وقتی طرف نمی‌خواد، وقتی نمی‌شه، وقتی هر چی در توان داری می‌ذاری و باز هم کاری از پیش نمیره، وقتی داستان همون آش و همون کاسه است، خب مجبوری....
فقط آرزو می‌کنی کاش از اول این اتفاق‌ها نمی‌افتاد، کاش خیلی وقت پیش خیلی چیزها تموم شده بود.....

گاه یک کوه به کاه به هم میریزد.....

نی قصه آن شمع چگل بتوان گفتنی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفت