یکی از رفقا هفتهی پیش بله بروناش بود. چند شب بعدش با یکی از دوستان زنگ زدیم بهش، تلفن رو به اصطلاح بیزی کرد. خیلی خورد تو ذوق این دوست ما که زنگ زده بود بهش. البته من ناراحت نشدم، بیشتر به خاطر اینکه رابطهام باهاش رو اونقدری نمیدیدم که توقع داشته باشم ولی دوستم ناراحت شد و به قول خودش: صدای خرد شدن استخوانهای این رفاقت رو از دور میشنوم!
امروز هم به مناسبت عید بودناش عقد یکی دیگر از صمیمیترین دوستای من بود. زنگ زدم بهش که تبریک بگم. تلفن رو برنداشت. گفتم طبیعیه بابا، طرف باید امروز خیلی سرش شلوغ باشه. یه اساماس زدم که:
سلام
زنگ زدم که پیوند مبارکتون رو از صمیم قلب تبریک بگم و آرزو کنم که به حق صاحبان همین روز خوشبخت بشی انشاءالله.
دو دقیقه دیگه خودش زنگ زد و گفت که: رسول جان، اساماسی که زدی فقط پارت دوماش رسیده، یعنی فقط انشاءالله!
خندیدیم و حرف زدیم و ازش قول گرفتیم که نره پی زندگی و مارو یادش بره.
خلاصه رفقای ما یا دونه دونه میرند خونه بخت یا گرینکارت میگیرند میرند آمریکا!
این روزهـا کسـی، به خـودش زحمـت نمیدهـد یک نفـر را کشـف کنـد
زیبـاییهـایش را بیـرون بکشـد..." حـق بـا تـوسـت!"
میرفت و آتش به دلم میزد نگاهاش.....
از اتاق میای بیرون، میگی مردم هم مردم! این همه آدم در روز توی این دنیا میمیرند، یکیاش هم ما، چی برای کی عوض میشه مگه؟! والله با این نوناشون.
یه ضربالمثل فرانسوی هست که میگه: اینکه تو من رو دوست داری، به من چه ربطی داره!
من میگم لااقل به جاش بگیم: اگه تو منو دوست داری، من نمیتونم برات کاری بکنم.
هنوز هم بشر نفهمیده است که کوه، چون سنگ بود تنها ماند یا چون تنها ماند سنگ شد؟!
البته یک سری اش رو من تجربه نکرده بودم، اونهایی رو که به من ربطی نداشت رو حذف کردم و اون بخشی که تو نحوه زندگی من بود رو آوردم اینجا: