کار سختی شده تعبیر کلمات ساده و آسان. دیگر باید برای تفسیر دوست داشتن٬ صدها بند و تبصره بیاوری که سرآخر متهم نشوی به بیراهه رفتن و تکیه به باطل. نمیدانم جهان همیشه این چنین پیچیده بوده٬ یا به ما که رسیده اسیر هزار توی بیسر و ته آدمیزاد شده است. این روزها با خودم آنقدر کلنجار میروم که یک روز صبح که از خواب بیدار میشوم ٬ بیحسی از دوست داشتن باشم. اما باز صبح که میشود یاد یک دوست داشتن عزیز٬ خانه میکند روی پلکهایم و تا شب پا به پای هر قدمی که میروم میآید و میخواند که «چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد / تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم» دلم گناهی ندارد. تنها دلخوشیاش همین دوست داشتنها و همین سادگی هاست. اما در بند قواعد و شد یا نشدها که اسیر بشوی٬ همینی میشود که هست. دوست داشتن از یاد میرود. شوخی میشود و اگر پای آنرا وسط بکشی ٬ صدای قهقهه میآید در امتداد جملههای عاشقانهات. آن وقت مجبور میشوی٬ دست دلت را بگیری و روی زمین به زور بکشانیاش و بروی گوشهای زنجیرش کنی که لال بمان و لال بمیر و تنها نگاه کن. کار سختی شده تعبیر کلمات. کاش کسی یک قصهٔ عاشقانه را با صدای بلند در گوشم بخواند. چشم دلم ترسیده از این قصههای خالی٬ با دست پر عاشقی کردن را از یاد بردهام.
مشکل از سبک عراقی و خراسانی نیست
همه با قافیه عشق مصیبت دارند
چهار سال پیش محمد باقر قالیباف، شهردار تهران در وبلاگ خود نوشت:
امروز دوشنبه است. بیست و هشتم خرداد. پیکر آیتاللهالعظمی فاضل لنکرانی را در قم تشییع کردند. یاد حرف آیتالله میافتم. آن وقت که رفته بودم خدمتشان. آن موقع در ناجا بودم.
گفتند «من 50 سال است دارم اسلام میخوانم. بگذار خلاصهاش را برایت
بگویم. واجباتت را انجام بده. بهجای مستحبات تا میتوانی به کار مردم
برس. کار مردم را راه بیانداز.» بعد هم گفتند «اگر قیامت کسی ازت سوال
کرد، بگو فاضل گفته بود.»
دلم گرفته. از نبودنش. از رفتنش. این پرچمهای سیاه را که میبینم،
همینها را که بچههای شهرداری برای شهادت حضرت فاطمه (س) نصب کردهاند،
باز یادش پررنگتر میشود. امسال که خدمتشان رسیده بودم تاکید داشتند که
مراسم حضرت فاطمه (س) را با شکوهتر بگیریم.
گفتند «امسال مراسم را جدیتر از قبل برگزار کنید.» حالا پرچمهای سیاه
حضرت انگار پرچمهای سیاه عزای او هم هست. او که در ایام فاطمیه ما را ترک
کرد.
اینکه خدا کار بنده هاش رو به دست تو بسپره, لیاقت می خواد و البته ظرفیت!
واقعا ظرفیت و جنبه چیزی ه که باید تو دعاهامون از خدا بخوایم که بهمون بده. و همچنین باید دعا کنیم که اگه ظرفیت و لیاقت چیزی رو نداشتیم, خدا اون رو بهمون نده و فکر کنیم اگه چیزی رو که می خوایم خدا بهمون نمیده به خاطر اینه که الان موقع اش نیست. با همین چند اصل زندگی خیلی راحت میشه, خیلی.... بعد مردم میرند پول می دهند دو ساعت با روانشناس حرف می زنند!
چند وقتیه توی میدونهای اصلی شهر عدهای به فروختن پازل مشغول هستند. قیمت کردم٬ دیدم نزدیک به یک سوم قیمت مغارهدار میفروشند. یکی خریدم ۴ هزار تومان. دوستم بعداْ گفت که اینها رو یه نفر از چین وارد کرده و نزدیک به صد تا تیکهاشون کمه. واسه همینه که تو مغازه نمیفروشند٬ گذاشتند تو خیابون. من هم یه شب تا صبح نشستم هلک هلک همه رو شمردم و دیدم ۱۰۰۰ تیکهاش درسته. بعد که به دوستم گفتم میگه: من این حرف رو زدم که تو زودتر پازل رو بسازی٬ فکر نمیکردم میشه شمردهاشون و فهمید که سالم هستند......
روز مرد هم اومد و رفت و کلی اساماس تبریک واسه ما اومد که شمارهاشون رو تو گوشیام نداشتم و نمیدونستم مال کیه. احساس کردم به یه عده الکی شماره موبایل دادم.
از مخابرات زنگ زدند میگن شماره خونهاتون از فردا عوض میشه٬ خیلی جدی پرسیدم یعنی خونهامون هم عوض میشه ؟ که آقاهه خندید و گفت نه. خیلی حس خوبی ندارم. ۲۴ سال این شماره رو حفظ بودم. تو کلی از فرمهایی که تا حالا پر کردم این شماره رو نوشتم٬ حالا میگن باید عوض شه. یه جوری احساس میکنم اسمام رو دارم عوض میکنم.
مثل این دخترهایی که سنی ازشون میگذره و به این نتیجه میرسند که بختاشون بسته شده و میروند سراغ جادو جمبل! هر کاری که میکنم از شر این پروژه کارشناسی لعنتی خلاص بشم٬ نمیشه! فکر کنم آخرش باید برم سراغ استخوان گوساله تو جیش بچه و موی گربه تو سرکه هفتساله.....
مطلب زیاده ولی مشکل اینجاست که همش رو توی ورد تایپ کردم ولی وقتی کپی
میکنم اینجا این بلاگاسکای احمق تنظیماتاش رو میریزه به هم.
آدم های بد همیشه آدم های خوب را دست انداخته اند. تقصیر آدم های خوب نیست. آدمهای بد٬ خوب بازی میکنند.
یه جورایی داری همونی میشی که دوست داشتم....
فردا یکی دیگه از آیتمهای چک لیست دوره جوانی من تیک میخوره و یه قدم به دوره بعدی نزدیکتر میشم. به همراه چند تن از دوستان میریم مسافرت. البته مسافرتی که هنوز دقیق نمیدونم کجاها قراره بریم. این هم یکی از ویژگیهای آدم تو این سن و ساله. بگذریم از بیمهری بعضی به ظاهر خودیها که البته قصد ندارم اینجا چیزی راجع بهش بنویسم.
اساماس٬ فیسبوک و ایمیل و تمام این چیزها باعث شده همدیگرو کمتر ببینیم. چقدر آدمهای این دنیا سرشون گرمه. هر کسی به یه چیزی. این رو میشه از چشماشون خوند. داره به تو نگاه میکنه ولی نمیبینتات. خلاصه اینکه دوست ندارم اینطوری باشه ولی همیشه همه چیز به خواسته من پیش نمیره.....
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است....