قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

وام...

امروز با چند تا امضا اینقدر رفتم زیر دِین بانک که دیگه برگشت از این مسیر به راحتی قبل نیست! هنوز البته دو تا امضای تُپُل دیگه مونده که ما بیشتر و بیشتر بریم زیر بار قرض، خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه ان شاء الله!

حقوق ام رو بگو که از این به بعد، به خاطر قسط این وام ها نصف میشه....


برای کسی که میفهمه؛ هیچ توضیحی لازم نیست.

برای کسی که نمی فهمه؛ هر توضیحی اضافه است.

حیف که دیر رسیدم به این نکته.........

فراگیر پیام نور


پلان ١: وقتی که از خونه داشتم می اومدم بیرون هوا آفتابی بود ولی بعد از طی کردن کلییییی مسیر، وقتی رسیدم به دانشگاه عباسپور هوا طوفانی و همراه با تگرگ شدید بود! همیشه دوست داشتم دانشگاهی که توش درس می خونم خیلی بزرگ، خلوت و پر از درخت و گل و گیاه باشه. یه چیزی تو مایه های علم و صنعت، دانشکده فنی دانشگاه تهران و البته از همه اونها بهتر دانشگاه شهید عباسپور! ملاکی که موقع انتخاب رشته اصلا بهش توجه نکردم و دقیقا برعکسِ چیزی رو انتخاب کردم که می خوام، البته شاید اون موقع نمی دونستم که ملاک ام اینه.

پلان ٢:
بَه سلام، چطوری پسر؟
قربونت، من خوبم، تو خوبی؟ چه رشته ای امتحان داری؟
من اقتصاد ، تو چی؟
من که ارشدم رو گرفتم، الان به عنوان مراقب اینجام، اصلا نمی دونم امتحان چیچی هست!
اِ ، خوشحال شدم، من برم جام رو زودتر پیدا کنم.

پلان ٣: خب، حلقه که دستش نیست، به چشم خواهری هم که ظاهرش خوبه. مانتو و مقنعه ای هم که پوشیده با هم سته و رنگ جوون پسند و شیکی ه. موهاش هم که کاملا زیر مقنعه اشه. آرایش اش هم در حد نرماله. کفش نایک اسپرت پوشیده و معلومه که از این عقب مونده ها نیست. هم قد خودم هم هست. البته یه مقداری هول شده. مراقبِ امتحانِ آقایون بودن که دیگه اینقدر استرس نداره. وقتی هم که اون آقاهه ازش سوال کرد اولش سوتی داد، پس خیلی تو درک مطالب قوی نیست، آخرش هم خیلی جواب درست درمونی بهش نداد. می بینه که این پسره دفترچه سوالا رو از رو زمین برداشته و داره بازش می کنه، ناراحت میشه ولی اینقدر اعتماد به نفس نداره که با صدای رسا و محکم بهش تذکر بده! ولی تجربه کردن چیزهای جدید رو دوست داشته که اومده مراقب امتحان شده، شایدم به خاطر چندرغاز پولش اومده باشه، بی خیال امتحان شروع شد!

پلان 4: تو مترو نشستم، می بینم بغل دستی ام پسری ه که پاورپوینتِ پرینت شده فیزیک پزشکی تو دستش اه! می فهمم صد در صد داره مهندسی پزشکی می خونه. دعا می کنم امیرکبیر بخونه و بحث باهاش رو شروع می کنم. بحث خیلی شیرینی برای جفتمون میشه، تنها نقطه تاریک اش اینه که من چرا با این مدرک، دارم فلان جا کار می کنم، که این روزها توضیح اش برام خیلی سخته. باید یه دلیلِ دم دستی براش پیدا کنم که هرکی پرسید بهش بگم و ٧٠، ٨٠ درصد قانع بشه (دلیلی که پیدا کردن اش خیلی هم آسون نیست) لازم نباشه از اول تا آخر زندگی ام رو براش توضیح بدم تا بفهمه، البته که من عمرا اینکار رو نمی کنم!

پلان 5: هوس می کنم از یکی از مغازه های کثیف دم خونه امون که مشتری های زیادِ خاصِ خودش رو داره و من هم قبلا یکی از مشتری هاش بودم، هات داگ قارچ و پنیر بگیرم و بخورم. تو مغازه با بقیه افراد بازی استقلال رو نگاه می کنیم که پشت سر هم گل می زنه! کلی می خندیم و صفا می کنیم. یه ساندویچ الویه هم می گیرم و تا خونه می خورم.

پلان 6: فقط اگه این رفیقمون بدقولی نمی کرد و موقعی که داشت می اومد دم خونه ما هیات، دنبال منم می اومد و باهم می رفتیم و قبلش یه معجون عموعباس می زدیم، یه جمعه کامل رو گذرونده بودم!

سرها همه در گریبان است...

اینجا

هوا ابری است

اینجا

همه خیس می‌شوند

اینجا

هیچ‌کس چتر نمی‌شود

اینجا

هنر هفتم بی‌رقیب است

چون همه بازیگر نقش اول قصه تکراری دل‌شکستن هستند

اینجا

سکانس‌های خاطره در یادها نمی‌مانند

اینجا

پلان دل هرکس را هیچ‌کس معماری نمی‌کند

اینجا

محبت یخ زده است

دنیا......

اینجا

روزگار صحنه‌ای از قلب‌‌های سنگی است



من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم
پیششان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم

همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایه‌ی رنج تو باشم، رفع زحمت می‌کنم

این دهان باز و چشم بی‌تحرک را ببخش
آنقدر جذابیت داری که حیرت می‌کنم

کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رویت می‌کنم

فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟
در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم

یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم

ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت می کنم.......



جدیدا بد مریض می‌شم، یعنی کامل می‌افتم. تعطیل تعطیل....


Peace

فشارم رو میگیرم، ١٥ روی ١٠، کلا یه ذره نگران سلامتیم هستم این روزها. خیلی با خونواده مطرح نمی‌کنم. الکی نگران بشن که چی! باید برم دکتر. اون هم نه یکی. سه تا! یادم می‌افته که مچ پام هم از اون روزی که صبح دویدم که به سرویس برسم موقع راه رفتن خیلی درد می‌گیره. پس اگه اون هم اضافه بشه، میشه ٤ تا دکتر! کی میره این همه راه رو؟!
میام تو اتاقم، گوشی‌ام رو نگاه میکنم، فقط مدرسان شریف اس‌ام‌اس داده. اون هم 3تا، اصلا بازشون نمی‌کنم. میام خاطرات امروز رو می‌نویسم. البته چون حال و حوصله ندارم خیلی کوتاه! بعد میرم جلوی بخور میشینم تا این سردرد لعنتی خوب شه! که اگه به خاطر سردرد هم برم دکتر میشه ٥ تا دکتر، خدا بده برکت....به این فکر می‌کنم که ایران و علی‌الخصوص تهران دیگه جای زندگی نیست، قبلا می‌گفتیم شرایط اخلاقی و فرهنگ جامعه مناسب زندگی نیست، الان دیگه شرایط محیطی هم سازگار با زندگی بشر نیست! بی خیال می‌شم. بدون اینکه اصلا به ساعت نگاه کنم چنده، می‌رم تو تخت خواب. بدون اینکه فکر کنم به برنامه فردام. بدون اینکه فکر کنم به امروزی که گذشت. چون میدونم که اگه شروع کنم باید حالا حالاها بیدار بمونم. فرق امشب با بقیه شب‌ها این بود که گوشی‌ام رو هم گذاشتم رو حالت Airplane Mode که دیگه صدایی تا صبح بیدارم نکنه. فکر کنم خیلی نیاز به این آرامشی که گویا فقط توی خواب هست، دارم.....


نه تلخم، نه شیرین!
مزه بی‌تفاوتی می‌دهم این روزها....

انا نشکو الیک...

سه سال پیش یادمه محرم شد، شب اولش داشت می گذشت، همه ی به ظاهر رفقای ما سرگرم مراسم های هر سال خودشون و دوستاشون بودند، دیدم هیشکی نمی گه رسول بیا بریم فلان مراسم. خلاصه تنها موندم، فقط دنبال یه پارچه مشکی می گشتم رو دیوار یه جا که سرم رو بندازم پایین و برم تو مراسم. یه سری صحبت هایی تو دلم رد و بدل شد، یه فایل صوتی از مراسم شب تاسوعای سال ٨٨  که آقا امجد و آقای فتحی توی امام زاده صالح (ع) داشتند (توضیح در پی نوشت) رو گوش کردم. یه سری اتفاقاتی افتاد، خلاصه بدون اینکه خیلی بفهمم چه جوری، ولی دیدم تو مراسم حاج آقامجتبی تهرانی نشستم. محرم خیلی خوبی شد. سال اولی بود که سر کار می رفتم، دعا می کردم که یه دفعه گیر ندن که بمون اضافه کار و نتونم برم اونجا. سال بعد که شد مطمئن بودم میرم اونجا. این دفعه دیگه خیلی تنها نبودم، دو سه تایی از دوستان هم با ما بودند. وقتی طعم تنهایی رو چشیده باشی، مراسمی رو نداشته باشی که بری، کسی هم دستت رو نگیره ببره جایی و واقعا بمونی باید چیکار کنی و بخوای خودشون برات یه کاری کنند و یه دفعه همچین مکانی برات جور بشه یعنی برات جور کنند واقعا شکر داره، اینه که هر شب بعد از مراسم بلند می گفتم الحمدلله.
امسال دو شب رفتم حاج آقا مجتبی، شبهایی که هیچکسی نمی فهمید حاج آقا دقیقا چی میگن. یه جوری احساس می کردم تو دلش می خواد شرمنده مردمی که اومدند نشه. دلم می سوخت، بیشتر برای خودم. به قول دوستان "باید برای نسل جوان دعا کرد، نسل جوان امروز بی پناهه، پیش کی باید بره؟!" امسال مراسم شب قدر که حاج آقا مجتبی گفت می خوام کاری کنم که خیلی وقته انجام ندادم و می خوام مداحی کنم یه جورایی دلم لرزیده بود. شنیدم حالشون اصلا مساعد نیست. دوباره دلم لرزید، پس محرم ها چیکار کنیم؟ شب قدرها چی؟! کجا بریم؟!  در این خونه رو که خودتون به روی ما باز کردین، الان چیکار کنیم. اومدم دعا کنم برای سلامتی اشون. گفتم برای من بمونند؟ من لیاقت این علما رو دارم؟ من اصلا تونستم درک کنم اشون؟! تا الان چیکار کردم؟! نمی دونم، فقط میدونم که حتما خود ایشون برای رسیدن به محبوب اش داره لحظه شماری می کنه ولی توی این وانفسای قحط الرجال ما همه اش یتیم تر می شیم.  ما به هر چی صلاحه راضی هستیم، فقط مطمئنم اون که ما رو تنهاتر و تنهاتر میکنه و امتحان رو سخت تر و سخت تر، حتما دستمون رو هم محکم تر می گیره....

 
پ ن:
مراسم شب تاسوعای سال ٨٨  آقا امجد و آقای فتحی توی امام زاده صالح (ع) مراسم داشتند، اون موقع فضا هم خیلی امنیتی شده بود میدون تجریش، آقا امجد می گفت امام زاده صالح(ع) ابوالفضل ایرانه، خلاصه فضایی شده بود اون شب اونجا. خود آقای فتحی هم میگفت: شب تاسوعا، حرم امام زاده صالح(ع)، ابوالفضل ایران داریم سینه می زنیم.
من این رو از چند نفر که اونجا بودند هم شنیدم که اون شب واقعا فرق داشت. شاید عمره دانشجویی ام رو من اون شب گرفتم. خلاصه فایل صوتی اون شب هنوز که هنوزه تو لحظات سخت زندگی آرامش قلب من و رفقایی ه که اون شب اونجا بودن.

(فایلی که نه توش طبل زدند، نه مردمی که بودند می دونستند واحد یا شور چیه؟ نه چهار ساعت طول کشید، نه اونقدر عرق کردیم طوری که بپاشه به بقیه، نه کسی غش کرد و نه از سر کسی خون اومد!)
 بعد از مراسم هم توی ترمینال میدون تجریش بودیم که پشت سر هم صدای تیر هوایی می اومد، یه دفعه جمعیت از دو طرف ترمینال ریختند تو. یکی اون وسط داد زد یا زینب، شاید چون ته دلمون لرزیده بود از حمله یه عده‌ای..... خلاصه شبی شد، برای ما ماندگار!


میدونی، منی که هیچ وقت احساسات درونی ام را در حیطه دین بیان نمی کنم این متن رو نوشتم! چقدر خبر مریضی حاج آقا مجتبی تهرانی به هم ریخت ما رو.......