قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

ارزشیابی....

توی سازمان ما، در انتهای هر سال ارزشیابی کارکنان رو داریم. یک فرم دو صفحه ای که اول بهمن ماه، اداره کارگزینی به تمام ادارات میده و تمام ادارات باید تا آخر بهمن فرم ها رو پر کنند و بفرستند به کارگزینی. البته معمولا تمام ادارات برای اینکه نشون بدهند که آخر سال چقدر کارشون زیاده، تا نیمه های فروردین، این کار رو انجام نمی‌دهند!
ابتدا رییس هر دایره این فرم رو با مداد پر می‌کنه، بعدا میده به مدیر اداره که مثلا با صلاحدید خودش تغییر بده و فرم رو نهایی کنه. در انتها باید این فرم رو خود کارمند ببینه و امضا کنه. بعد از اون اداره کارگزینی با توجه به نکات داخل اون، امتیاز سالانه ای به فرد می‌ده و اگه امتیازاتی که فرد تا حالا جمع کرده، به عدد خاصی برسه، به اصطلاح گروه می‌گیره و حقوق‌اش میره بالا و اینا.
خلاصه امسال، سال اولی بود که ما مورد ارزشیابی قرار گرفتیم. قبل از اینکه ببینم فرم ارزشیابی‌ام رو، می دونستم که تفکر قالب اینه که کسی نباید امتیاز کامل رو بگیره. مثل استاد دانشگاه هایی که معتقدند کسی نباید ٢٠ بشه.
خودم فکر می‌کردم که توی موضوع انتقادپذیری شاید امتیاز خوبی نگیرم. چون زیادی کل کل می‌کنم سر کار! اوایل بیشتر چشم می‌گفتم ولی الان باید قانع بشم و اگه نشم پوست افرادی که دارند باهام کار می‌کنند رو می‌کنم. میشه گفت در اکثر موارد هم ضایع می‌شوند.
خلاصه چون عید نبودم آخرین نفری بودم که فرم ارزشیابی ام رو می‌دیدم و امضا می‌کردم. شدم ٩٨. دو مورد رو مدیر اداره از ٥، به من ٤ داده بود، که البته انتقادپذیری جزءاشون نبود!
یکی این بود که: "تمامی کارها را بدون نظارت و کمک مافوق انجام می‌دهد". که مورد طبیعی بود. مادر می‌گه: اگه این رو کامل بزنند یعنی شما از مافوق ات سری و در واقع مافوق‌ات کار خاصی انجام نمیده! چیزی که حقیقت داره در اصل!
مورد دوم این بود: "کارها را بدون دخالت روابط شخصی انجام می‌دهد". که البته این مورد در رابطه با زندگی شخصی‌ام درسته ولی توی کار و چیزی که وظیفه‌امه سعی می‌کنم اینطور عمل نکنم. ولی خب خلاصه چیزی بود که زده بودند دیگه.
یه چند دقیقه هم مدیر سخنرانی کرد راجع به وظیفه سیستم بانکی در سال جدید و از این حرفا که خب من خیلی توجه نکردم، چون بیشتر شعار و هدف بود تا راهکار!

فرم ارزشیابی تمامی همکارهای اداره‌امون رو که دیدم متوجه شدم میانگین نمرات بین ٩٦ و ٩٧ هست و عدد ٩٨ امتیاز خیلی خوبی محسوب میشه. در واقع بالاترین امتیاز بود که نصیب من و چند نفر دیگه از بروبچ اداره شده بود. خب خدارو شکر



مخاطب خاص همیشگی:
تو هیچ وقت خیاط خوبی نخواهی شد!
باز هم دلم را تنگ کرده ای......

دوستی ساده ما، غیرمعمولی شد...

مسافرت امسال یه جورایی خیلی بهم حال داد و چسبید، تقریبا انرژی‌ام رو دوباره به دست آوردم و رفرش شدم.
چند تا نکته داشت این سفرم که یه جورایی برام خاص شد:

نکته اول این بود که واقعا قصد داشتم به عنوان شرکت کننده عادی فقط از فضای مسافرت استفاده کنم که خب هرچی ما سعی کردیم داخل این فضا بمونیم و داخل مباحث دیگه و حاشیه‌ای مسافرت نشیم، نشد و دوستان خیلی سعی کردند ما رو در فضای خودساخته‌ی خودشون که متفاوت از فضای عادی، صمیمی  و گرم مسافرت بود ببرند. شیرینی اول به خاطر این بود که تا اونجایی که در توان داشتم سعی کردم وارد این فضاهای مخرب نشم و البته تا حد بسیار خوبی هم تونستم از پس اش بربیام.

نکته دوم که بی ربط به موضوع اول هم نیست این بود که فهمیدم توانایی این رو دارم که نظرات شخصی‌ام رو در عملکردم و همچنین در تصمیم‌گیری‌های کلی که فقط به خودم مربوط نیست، دخیل نکنم. یعنی اینکه بتونی نظر و طرز فکر خودت رو تفکیک کنی از اونچه که وظیفه‌اته. به اصطلاح از نفع خودت به خاطر مصلحت بزرگ‌تر بگذری، که این هم تجربه خوبی بود.

بحث بعدی این بود که تونستم جلوی خیلی از عصبانیت‌ها و به اصطلاح غضب‌های آنی خودم رو بگیرم. یه جاهایی واقعا خون آدم به جوش می‌اومد ولی درست اینه که بذاری این ناراحتی فروکش کنه و بعد با خیال آسوده تصمیم‌گیری کنی درباره موضوع. این مورد چیزی بود که حتی ثانیه‌های پایانی مسافرت و توی راه آهن تهران هم ما رو با خودش درگیر کرد و خوشبختانه کاری انجام ندادم که بعدا ازش پشیمون بشم.

نکته بعدی این بود که یه روز کاری، قاب عینک آفتابی ما رو باد برد. حدودا از ساعت ١١ اینا کار رو  ول کردم و شروع کردم به گشتن دنبال‌اش، خب پیدا نشد و ما هم دست از پا درازتر و ناراحت برگشتیم. فردا صبح که رفتم سر کار دیدم قاب عینک اونجاست، احتمال دادم که یکی از اهالی پیدا کرده و آورده گذاشته اونجا. ما هم در دل گفتیم: پول حلال بانک مرکزی، تا دم مرز افغانستان میره ولی برمیگرده پیش صاحبش. البته این معنی‌اش این نیست که اگه کسی چیزی گم کرد حتما مالش مشکل داشته، من خودم تا حالا کلی چیز گم کردم.

نکته بعدی این بود که من فقط دو روز اول کاری رو در مسافرت نبودم. یعنی ١٣ روز رو بودم و از این جهت واسم لذت بیشتری داشت.

نکته بعدی این بود که در ادبیات افراد اردو از هم سن و سالان ما به عنوان بزرگان اردو نام برده میشد و این باعث شده بود که بیشتر به کارها و رفتارمون فکر کنیم. حالا اینکه پشت سر بزرگان مسافرت حرف خوب زده میشد یا بد، بماند. به قول سید: ما که با بزرگترهامون این کارهارو نکردیم.......

نکته بعدی این بود که ارتباطات‌ام با افراد زیادی در مسافرت برقرار بود، یعنی مثل سال گذشته نبود که صرفا و فقط با چند نفر خاص ارتباط داشته باشم، یا اینکه مثل سال قبلش از نیمه مسافرت به بعد کلا یکی از رفیقامون بمونه تو مسافرت که اون هم هر روز کلداستاپ بخوره و بخوابه. دامنه ارتباطاتم زیاد شده بود و البته با افراد جدیدی آشنا شدم که اونا هم خوب بود.


و البته از الان دلهره داریم که آیا سال بعد میذارند مرخصی بگیریم و بریم جهادی یا نه. واقعا شده یکی از تاپ رنک‌های دعاهامون......

بی شیله پیله....

به معجزه ایمان می‌آورم٬ هر گاه تو می‌خندی. هر گاه که میان "من" و "تو" فاصله‌ای نمی‌ماند٬ حتی یک نقطه ... به معجزه ایمان می‌آورم هر گاه می‌خندم و از یاد می‌برم که هنوز راه باقی است و فراموش می‌کنم مشکلاتی را که پس از جدا شدن از تو بر روی شانه‌هایم سنگینی خواهند کرد... به معجزه ایمان می‌آورم هر گاه خستگی‌ام را نشانه می‌روی و آرامش می‌نشانی به جای دل دل کردنهای کودکانه‌ام ... به معجزه ایمان می‌آورم هر زمانی که بودنت مرا به خلسه عجیب مهربانی می‌کشاند ...

دلم می‌خواهد باور کنی ... هم مرا و هم معجزه را  ...دلم می‌خواهد بدانی که امروز اگر بارانی می‌شوم از برای بی‌تابی طلوع آفتابی است که باید تنها در میان دستان تو تابیدن بگیرد... اگر بهانه‌هایم بی‌قرارت می‌کند دلم می‌خواهد باور کنی که برای روزهای بی‌بهانه و روشن بی‌قرارم ...  

سهم زیادی نمی‌خواهد دلم٬ جز کمی مهربانی و دنیایی آرامش. سهم زیادی طلب نمی‌کند از دلت جز دریایی صداقت و اندکی آشنایی... سهم دلم از دلت باید به اندازه‌ی همین بودن‌های کوتاهی باشد که آرامم می کند. سهم دلت از دلم باید به وسعت همه‌ی صبوری‌ها و دوست داشتنهایی باشد که از آن توست. توقعی ندارد دلم جز کمی صمیمت و ذره ای اعتماد... توقعی ندارد دلم جز مهری که ماندگاری‌اش به قدمت آشنایی و حضور تو و من است ...

پس بر شاعرانه‌ها و عاشقانه‌ها "سد" نساز... اگر بریدی٬ اگر گسستی و یا اگر دلت فرمان "حرکت" داد٬ تنها اشاره‌ای کافی است......