قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

خواب.....

عجب بساطی شده ها!
صبح ها ساعت ٥ بیدار میشم و دیگه خوابم نمی بره تا نزدیک ساعت ٧ که دوباره می خوابم و  از سرویس جا می مونم و چون خ ولیعصر(عج) بالاتر از امیراکرم به دلیل احداث تونل مترو بسته است، دیر می رسم سرکار. تقریبا از اول هفته برنامه بر همین منواله! حالا اگه ٥ تا ٧ رو می خوابیدم خیلی ناراحتی نداشت. خلاصه لذتی که تو ٥ دقیقه خواب صبح هست، تو ٨ ساعت خواب شب نیست!

غروبا خیالت راحت.....

وام...

امروز با چند تا امضا اینقدر رفتم زیر دِین بانک که دیگه برگشت از این مسیر به راحتی قبل نیست! هنوز البته دو تا امضای تُپُل دیگه مونده که ما بیشتر و بیشتر بریم زیر بار قرض، خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه ان شاء الله!

حقوق ام رو بگو که از این به بعد، به خاطر قسط این وام ها نصف میشه....


برای کسی که میفهمه؛ هیچ توضیحی لازم نیست.

برای کسی که نمی فهمه؛ هر توضیحی اضافه است.

حیف که دیر رسیدم به این نکته.........

Lake....

کنار ساختمون اصلی بانک یک دریاچه قرار داره که کلا من خیلی باهاش حال می‌کنم. ساخت و ساز کل مجموعه یه طرف، این دریاچه یک طرف. اصلا حساب‌اش جداست. سه تا درخت بید مجنون کنارشه که تو باد فوق‌العاده می‌شه! دو تا قو و کلی هم ماهی داره. فضای اطراف‌اش هم یه سری گیاه و نیزار و از این‌ چیزها داره. بعد از ظهرها ساختمان آبی رنگ اصلی، روی این محوطه بزرگ رو سایه می‌کنه و اطراف‌اش جون می‌ده واسه قدم زدن. بعضا باد هم می‌آد. اگه دانشگاه بود می‌شد پاتوق. معمولا بعد از ناهار و یا قبل از اینکه ساعت اداری تموم بشه چند نفری میان و دور دریاچه قدم می‌زنند. دم غروب اگه اونجا باشی، صدای قورباغه رو هم می‌شنوی.



کاری که جدیداً راه انداختیم اینه که نون‌های صبحونه رو که شاید زیاد اومده باشه، بر می‌داریم و می‌ریم دم دریاچه. خورد خورد می‌کنیم و می‌اندازیم تو آب. چه دعوایی بین ماهی‌ها می‌شه برای خوردن‌اش. صدای شلپ شلپی می‌آد که نگو. انصافاً خیلی حال می‌ده.



قوها که این صحنه رو می‌بینند سریعا میان سمت ما و سعی می‌کنند نون‌های توی آب رو بخورند. ولی ماهی‌ها از زیر آب امان نمی‌دن. قوها به ما نزدیک‌تر می‌شن و منتظر می‌مونند تا ما نون رو بندازیم جلوشون و جایی که ماهی‌ها نیستند.



اگه همچنان نون رو بندازی جایی که ماهی‌ها هستند، قوها چنان سر و صدایی راه ‌می‌اندازند که نگو! کلی دعوامون می‌کنند. بعضا با نوک‌اشون شلوار آدم رو می‌گیرند و می‌کشند یا به پای آدم نوک هم می‌زنند. تا یه ذره نون نندازی جلوشون ول نمی‌کنند. خیلی حال می‌ده.



من اول‌اش پیش خودم می‌گفتم که ای ول، این قوها پس فردا تخم می‌ذارند و زیاد می‌شن و خلاصه خیلی خوب می‌شه. ولی مثکه قو تا پرواز نکنه نمی‌تونه تخم بذاره. این قوها هم پرشون رو می‌چینند و گرنه اگه پر داشته باشند که اینجا نمی‌مونند! خلاصه ما دل‌امون سوخت! گفتیم لااقل بتونند کاری بکنند با هم دیگه بیچاره‌ها، تخم نذاشتند هم گیری نیست، ولی بعدا کاشف به عمل اومد که جفت‌اشون نر هستند! البته این قضیه جفت‌گیری قوها رو صرفا از دهان این و اون شنیدیم و نمی‌دونم تا چه حد درسته! این هم عکس خونه‌اشون



کلا در محلی که کارها و فضا تکراری و خسته‌کننده است، وجود موجود زنده اعم از گیاه یا حیوان خیلی تاثیرگذاره! خیلی.....

ناهار...

یعنی من عاشق این  مواقع هستم که یکی یه فنگی می اندازه تو اداره، که ناهار از بیرون بگیریم، ما هم دعوت اش رو اجابت می کنیم و خلاصه صفا!

جالبیش اینجاست که تو اکثر رستوران های این اطراف کد اشتراک به اسم منه!


رییس می‌گوید معاون اداره هفته آینده از مکه می‌آید و طبق رسم من‌درآوردی‌مان، باید از طرف اداره برایش کادویی بخریم، هر کس هرچقدر که می‌خواهد پول بدهد بابت‌اش. تاکید می‌کند که هر چقدر که می‌خواهید، زوری نیست.
و من در ذهن‌ام می‌گویم اینکه از طرف اداره رفته‌اند مکه، گویا کم‌شان بوده و برگشتنی هم باید یک حالی بهشان بدهیم.

"آخر سر کار خانم، من همین چند روز پیش تمام حقوق این ماه را خرج کلاس کنکور، ساعت، کیف آیپد، سامسونت، کت شلوار و کفش، ادکلن و هزار تا خرید بیخود دیگر کرده‌ام، همین چندرغاز را هم که بدهم، پولی بابت خرید بستنی و آب میوه‌های روزانه‌ام نمی‌ماند"

این دیالوگ به سرعت از ذهن‌ام عبور می‌کند، از داخل کیف پول مبارک، یک اسکناس ده هزار تومانی نو در می‌آورم و تقدیم می‌کنم. مبارک‌شان باشد....



آغوش تو

چتر نجات من است؛

چرا باز نمی‌شود....