قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

ای آدم ها....

امین ش توی فیس بوک جملاتی نوشته بود که وقتی خوندم اشون دامن ام از دست برفت، خلاصه خیلی حال کردم، اینه که عینا اینجا می نویسم اشون:


گاهی آدمها فقط می خواهند شنیده شوند، حرف بزنند و گفته شوند. روبروی هم بنشینند و یا روی نیمکت پارکی و کلمات را بریزند در قالب جمله ... بشوند دردی که درمانش شنونده است ... الزاما نباید همه ی ارتباطات، همیشه در آخر برسند به اتاقی که لامپش خاموش می شود!
آدمی با شنیده شدن هم ارضا می شود ، تبش فروکش می کند و دردش التیام می یابد ... گاهی فقط باید نشست و آدمها را شنید ، همین !

مثل هر روز رفتم خامه عسل بگیرم، دیدم ٧٥٠ تومنی شده ٨٥٠ تومن!
البته دیالوگی که این روزها زیاد بین ایرانی ها رد و بدل میشه اینه:
- فلان چیز اونقدر بوده، دو روزه شده اینقدر.
- بهمان چیز هم گرون شده.
- چی گرون نشده آقا؟!
و اتمام دیالوگ....


دیروز تو صحبت هام به یه رفیقی یه جمله ای گفتم که خودم عشق کردم! یعنی باید این جمله رو با طلا نوشت.
گفت: خب اینها سیستم اشون اینجوریه که....
گفتم: خب این قانون برای تجارته، نه واسه رفاقت!


یک زمانی جهل و نادانی مردم بود که باعث می شد مورد سوء استفاده حاکمان قرار بگیرند. در این شرایط با آگاهی بخشی می شد یک کاری کرد. ولی الان فریب خوردگان ما بیشتر توی قشر تحصیلکرده هستند. یعنی با استدلال یک موضوع اشتباه رو براشون جا انداختند. بنابراین عوض کردن باوری که ناشی از جهل نیست و ناشی از استدلاله خیلی سخت می شه! البته منظور صحبت من افراد مزدور که برای پول هر کاری می کنند نیست. افرادی که واقعا از روی دل اشون یک کاری رو انجام می دهند! ای کاش فضا اونقدر باز بود که بشه بیشتر توضیح داد!
در پست بعدی با پسورد،  یک مطلب به بهانه هفته جنگ(!) و کاریکاتور واقع بینانه روزنامه شرق خواهم نوشت....

سفر...

علی الحساب تا پنجشنبه نیستم، امیدوارم حالم خوب بشه....



کاش مردها هم بهانه ای داشتند تا خل بازی هایشان را

حداقل ماهی یکبار بیاندازند گردن هورمون هایشان...

دست به کاری زنم که غصه سر آید...

هنوز تو سرم هوای جوانی هست، خیلی مونده که بخوام احساس کنم دارم پیر می‌شم. می‌خوام دوباره خیلی چیزها رو واسه خودم زنده کنم. خیلی چیزهایی که یه مدته به دلیل بچه‌‌بازی‌های احمقانه‌ام تعطیل‌اش کرده بودم. یکی‌اش همین کوه‌هایی که می‌رفتم. امشب واقعا خیلی هوس کوه رفتن کردم، البته کسی پیدا نشد که بشه باهاش رفت و گرنه صد در صد فردا می‌رفتم. حالا وقت زیاده.

و البته با رفقایی که مطمئنی همیشه و توی تمامی مسائل به فکرت هستند و تو رو می‌خوان، نه فقط مواقعی که بهت احتیاج دارند....





ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

حق‌نگهدار، که من می‌روم، الله معک


گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم، نه یک


چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک


پ‌ن:

شاید یکی دیگه از اون کارها همین خوندن اشعار حافظ باشه...


تنهایی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.