قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

انا نشکو الیک...

سه سال پیش یادمه محرم شد، شب اولش داشت می گذشت، همه ی به ظاهر رفقای ما سرگرم مراسم های هر سال خودشون و دوستاشون بودند، دیدم هیشکی نمی گه رسول بیا بریم فلان مراسم. خلاصه تنها موندم، فقط دنبال یه پارچه مشکی می گشتم رو دیوار یه جا که سرم رو بندازم پایین و برم تو مراسم. یه سری صحبت هایی تو دلم رد و بدل شد، یه فایل صوتی از مراسم شب تاسوعای سال ٨٨  که آقا امجد و آقای فتحی توی امام زاده صالح (ع) داشتند (توضیح در پی نوشت) رو گوش کردم. یه سری اتفاقاتی افتاد، خلاصه بدون اینکه خیلی بفهمم چه جوری، ولی دیدم تو مراسم حاج آقامجتبی تهرانی نشستم. محرم خیلی خوبی شد. سال اولی بود که سر کار می رفتم، دعا می کردم که یه دفعه گیر ندن که بمون اضافه کار و نتونم برم اونجا. سال بعد که شد مطمئن بودم میرم اونجا. این دفعه دیگه خیلی تنها نبودم، دو سه تایی از دوستان هم با ما بودند. وقتی طعم تنهایی رو چشیده باشی، مراسمی رو نداشته باشی که بری، کسی هم دستت رو نگیره ببره جایی و واقعا بمونی باید چیکار کنی و بخوای خودشون برات یه کاری کنند و یه دفعه همچین مکانی برات جور بشه یعنی برات جور کنند واقعا شکر داره، اینه که هر شب بعد از مراسم بلند می گفتم الحمدلله.
امسال دو شب رفتم حاج آقا مجتبی، شبهایی که هیچکسی نمی فهمید حاج آقا دقیقا چی میگن. یه جوری احساس می کردم تو دلش می خواد شرمنده مردمی که اومدند نشه. دلم می سوخت، بیشتر برای خودم. به قول دوستان "باید برای نسل جوان دعا کرد، نسل جوان امروز بی پناهه، پیش کی باید بره؟!" امسال مراسم شب قدر که حاج آقا مجتبی گفت می خوام کاری کنم که خیلی وقته انجام ندادم و می خوام مداحی کنم یه جورایی دلم لرزیده بود. شنیدم حالشون اصلا مساعد نیست. دوباره دلم لرزید، پس محرم ها چیکار کنیم؟ شب قدرها چی؟! کجا بریم؟!  در این خونه رو که خودتون به روی ما باز کردین، الان چیکار کنیم. اومدم دعا کنم برای سلامتی اشون. گفتم برای من بمونند؟ من لیاقت این علما رو دارم؟ من اصلا تونستم درک کنم اشون؟! تا الان چیکار کردم؟! نمی دونم، فقط میدونم که حتما خود ایشون برای رسیدن به محبوب اش داره لحظه شماری می کنه ولی توی این وانفسای قحط الرجال ما همه اش یتیم تر می شیم.  ما به هر چی صلاحه راضی هستیم، فقط مطمئنم اون که ما رو تنهاتر و تنهاتر میکنه و امتحان رو سخت تر و سخت تر، حتما دستمون رو هم محکم تر می گیره....

 
پ ن:
مراسم شب تاسوعای سال ٨٨  آقا امجد و آقای فتحی توی امام زاده صالح (ع) مراسم داشتند، اون موقع فضا هم خیلی امنیتی شده بود میدون تجریش، آقا امجد می گفت امام زاده صالح(ع) ابوالفضل ایرانه، خلاصه فضایی شده بود اون شب اونجا. خود آقای فتحی هم میگفت: شب تاسوعا، حرم امام زاده صالح(ع)، ابوالفضل ایران داریم سینه می زنیم.
من این رو از چند نفر که اونجا بودند هم شنیدم که اون شب واقعا فرق داشت. شاید عمره دانشجویی ام رو من اون شب گرفتم. خلاصه فایل صوتی اون شب هنوز که هنوزه تو لحظات سخت زندگی آرامش قلب من و رفقایی ه که اون شب اونجا بودن.

(فایلی که نه توش طبل زدند، نه مردمی که بودند می دونستند واحد یا شور چیه؟ نه چهار ساعت طول کشید، نه اونقدر عرق کردیم طوری که بپاشه به بقیه، نه کسی غش کرد و نه از سر کسی خون اومد!)
 بعد از مراسم هم توی ترمینال میدون تجریش بودیم که پشت سر هم صدای تیر هوایی می اومد، یه دفعه جمعیت از دو طرف ترمینال ریختند تو. یکی اون وسط داد زد یا زینب، شاید چون ته دلمون لرزیده بود از حمله یه عده‌ای..... خلاصه شبی شد، برای ما ماندگار!


میدونی، منی که هیچ وقت احساسات درونی ام را در حیطه دین بیان نمی کنم این متن رو نوشتم! چقدر خبر مریضی حاج آقا مجتبی تهرانی به هم ریخت ما رو.......

سکوت

همیشه دنبال یه مکان برای تنها بودن می‌گشتم. فضایی که بشه توش نشست و در عین حال اینکه دور و برت شلوغه ولی خودت تنها باشی. فضا هم طوری باشه که بشه لذت برد ازش! وقتی دوستام می‌شنیدند که تنهایی رفتم فلان رستوران و غذا خوردم تعجب می‌کردند. خب چه کاری‌ه! می‌رفتی خونه‌اتون غذا می‌خوردی دیگه. حتی نزدیک بود تنهایی تئاتر هم برم!
ولی شاید برای من، خود اون غذاخوردن موضوعیت نداشته، بلکه "اون تنها بودن" بوده که به خوردن لذت می‌داده. نمی‌دونم ولی یه جورایی روحیه‌ام رو خوب می‌کنه. مثل اتفاقی که برای پاندای کونگ‌فو کار می‌افتاد که هر وقت حالش گرفته می‌شد شروع می‌کرد به خوردن. باعث میشده بیخیال خیلی از مشکلات بشم.
البته شاید دلیل‌اش اینه که وقتی خودت انتخاب می‌کنی که تنها باشی، تحمل این تنهایی راحت‌تر می‌شه! انگار یه جورایی ضمیر ناخودآگاه‌ات رو گول می‌زنی که اگه من الان احساس تنهایی می‌کنم دلیل‌اش اینه که خودم اینطوری خواستم. بعد یه دفعه انگار تحمل این درد خیلی راحت می‌شه. مخصوصا اگه همراه بشه با تلخی بی‌نهایت قهوه و تلخی زهرمار سیگار. البته این‌ها شاید نمونه یه بیماری روانی به اسم خودآزاری هم باشه ولی خفیف‌ترش....
چند تا از دوستان ما یه کافه‌ای زدند به اسم کافه کتاب لاله‌زار. که البته قبلا اونجا هم کافه بوده ولی این دوستان مدیریت‌اش رو دست گرفتند و کلی دکوراسیون‌اش رو عوض کردند و خلاصه خوب جایی شده دیگه! دقیقا همون چیزی که من می‌خوام. وقتی دیدم یه دختر خانمی تنهایی اومد اونجا و یه قهوه تلخ و بسیار بسیار تند(که یکی از منوهاشونه) رو انتخاب کرد و شروع کرد به خوردن و بعدش پشت سر هم سیگار کشید، انگار خیلی درد کشیده بود و داشت زخم هایی که تو روح اش بود رو با میله داغ میسوزوند تا خوب بشه. انصافا حال کردم! اصلا کاری به شخصیت الانم ندارم، کاری به طرز فکر و فرهنگ خودم ندارم ولی واقعا دوست داشتم که هر شب قبل از اینکه برسم به خونه، برم اونجا و قهوه خیلی خیلی تلخ بخورم و پشت سر هم سیگار بکشم. مشکلی که هست اینه که دو تا چیزی که برام به شدت مضره همین قهوه و سیگاره. واقعا شاید بشه گفت از جمله لذت‌هایی که به خاطر اینکه نمی‌تونم تجربه‌اشون کنم، به شدت احساس ناراحتی می‌کنم همین دوتاست!  ولی کلا رفتن به همچین فضایی و شنیدن موزیک زنده، خوندن کتاب‌های کوتاه و خوردن قهوه رقیق با چیزکیک برای ما یک دنیا لذته! باعث می‌شه راحت‌تر تحمل کنیم این فشارهای روی شونه‌امون رو! باعث می‌شه از این دنیایی که هر جایی تونسته مارو آزرده فاصله بگیریم. شاید بشه گفت یه چیزی تو مایه‌های می‌خونه‌های قدیم! بذار به این طرز فکر ما بخندند. بذار مسخره‌امون کنند. بذار بگن ما فقط این دو روزه دنیا رو می‌بینیم. بذار تو دلشون بگند بیچاره این‌ جماعت گمراه و ظالین! همین قضاوت‌اشون می‌بردشون اونجایی که فکر می‌کنند ما قراره بریم!





هیچ تضمینی برای اینکه فردا نظرات من راجع به طرز فکر امروزم عوض نشه وجود نداره، ممکنه الان از زور فشارهایی که بهم وارد می‌شه رو آورده باشم به همچین مکانی و فردا به امثال امروز خودم که همچین جاهایی می‌رند فحش هم بدم!

 حرف‌های شما واسه ما
شیره، شکره، بستنیس

دست به دل ما نزنین
ظرف بلوره، شکستنیس
 

فحش...

فحش دادن همیشه خواهرت رو فلان کردم و مادرت فلانه نیست. اینها کم‌سطح‌ترین نوع فحشه، واضح هم هست که چرا. چون یه غریزه حیوانی کم ارزش رو که تو انسان هم هست مبنای فحش قرار داده. ولی هر جماعتی یه نوع ادبیاتی داره، طبیعتا فحش‌اشون هم با همدیگه فرق می‌کنه!
مثلا وقتی میری خونه یه روحانی و از یه لیوان آب می‌خوری و طرف میگه برید لیوان رو آب بکشید، فحشه.

یا وقتی می‌رید خونه یه نفر مهمونی و اصلا محل نمی‌ذارید و هرچی بهتون تعارف می‌کنند که میوه یا آجیل یا شیرینی یا شام بخورید و شما حتی یه لیوان آب هم نخورید و کلامی حرف نزنید، آخرش هم بگید ما رو به زور آوردند اینجا، فحشه!

یا وقتی که مهندسان ژاپنی میان و از مترو تهران بازدید می‌کنند و آخرش می‌گن اگه این پروژه رو برای فاضلاب تهران کار می‌کردید خیلی بهتر بود، فحشه.

یا وقتی تو اتاق تنها هستید و کسی میاد تو و سریع میره سر کیفش و پولش رو می‌شمره که ببینه کم نشده باشه، فحشه.
و امثالهم......

دونستن ادبیات قشرهای مختلف باعث میشه راحت متوجه بشید که کی دارید فحش می‌خورید. به نظرم خیلی خوشبینی‌ه که یه همچین مواردی رو ببینیم و باز هم به من بگی این تفسیره توئه!

خیلی خوبه که آدم خوشبین باشه ولی من غرورم خیلی بیشتر از اینهاست که یه ذره بتونم احتمال بدم که افراد اصلا فکر نکردند به منظور چیزی که می‌نویسند، حرفی که می‌زنند یا کاری که می‌کنند! بلکه اینقدر قشنگ و با نظم هست که تقریبا آدم مطمئن میشه با همین منظور بوده، یعنی اینقدر این فحش دادن به نظرم واضح هست که با استدلالهایی که میاری و خودت هم بهشون شک داری، نمیشه لاپوشونی‌اشون کرد. بهترین کاری که میشه کرد اینه که دقیقا همون کاری رو که آخر اس‌ام‌اس‌ات گفتی بکنیم، یعنی بی خیالی....

بلند نظری‌امونه که میگی بعدا به رومون نیاریم این فحش خوردن‌ها رو. به نظرم بهترین جوابی که میشه داد اینه که اصلا جواب فحش‌اشون رو ندیم. انگار نه انگار. یعنی حتی اینقدر ارزش نداشت که آدم بخواد جواب بده. اصلا خدا به ما مردها امکاناتی داده که راحت امثال این افراد رو دایورت کنیم بهشون، کفران نعمته اگه این استفاده رو نکنیم......


خونریزی روحی!

1)- شرمنده، امروز گیرم، بابا رسول، تو که خودت کسی بودی که وقتی ما حالمون خوب نبود، همه‌اش باهات قرار می‌ذاشتیم بهمون خوش بگذره ، حالا تو دیگه چرا؟!
- خب امثال شماها زیادند دیگه٬ وقتی حالتون خوب میشه، می‌رید پی کارتون، پشت سرتون رو هم نگاه نمی‌کنید دیگه! یادتون میره قبلا چه حرفهایی زدید و چه کارهایی کردید، اینجوریه که ما باید بگردیم دنبال آدم واسه رفاقتمون. بی‌خیال، ببخشید مزاحمت شدم، به کارت برس!
- به خدا کار دارم امشب، ایشالله یه شب دیگه برنامه بذار٬ حتما در خدمتم.
- ایشالله، منتظر باش حتما خبرت می‌کنم (بعدا از زدن اس‌ام‌اس: حتما منتظر باشی‌ها، صد در صد خبرت می‌کنم، یعنی یه ذره هم شک نکن!!!) 

   

2)

- کجایی؟ 

- دانشکده فنی دانشگاه تهران. 

- کارت کی تموم میشه، بریم همون کافه‌ای که گفتی رفیقات تازه زدند و خیلی باحاله؟ 

- کارم که تموم شده، می‌تونیم بریم ولی اون دوست من صبح‌ها اونجاست، الان که نیست. 

- خب ما به دوستت چه کار داریم، بریم؟ 

- ترجیح میدم موقعی بریم که اون هم باشه دیگه، بذار جمعه بعد از آزمون می‌ریم اونجا.

- ببین، من حالیم نیست، یه جا یه برنامه‌ای جور کن بریم امشب. خرابم، باید بسازی ما رو! روحیه موحیه داغان!  

- باز تو پریود روحی شدی؟! پاشو بیا اینجا ببینم چته، یه کاری‌اش می‌کنیم‌، رسیدی میس‌کال بنداز.... 

 


کم سرمایه‌ای نیست؛
داشتن آدمهایی که حالت را بپرسند
(آنها که همین را هم نمی‌پرسیدند که دیگر هیچ!)
ولی ....
از آن بهتر داشتن آدمهاییست،
که وقتی حالت را می‌پرسند؛
بتوانی بگویی:
خوب نیـــــــــــــــــــــــستم ...!!!

منِ احساساتی...

امروز تو بیمارستان، مادرم رو که آوردند، دکترش گفت هر سی ثانیه یکبار باهاش حرف بزن که یواش یواش بیدار شه. نذار خوابش ببره! منم یواش یواش بیدارش کردم و باهاش حرف می‌زدم. یه دفعه، بغل‌اش کردم، بوسیدم‌اش و سرم رو گذاشتم رو شونه‌اش و شروع کردم به گریه. یعنی دکترِ بداخلاق‌اش اگه اون موقع می‌اومد تو اتاق جِرَم می‌داد! مادرم بیدار شد گفت: وا، چرا همچین می‌کنی، تو رو آوردم هوای من رو داشته باشی مثلا، یعنی اینقدر گل پسر ما احساساتی بوده و ما خبر نداشتیم؟! جالبی‌اش اینجاست که تا اتفاقات و صحبت‌های نیم ساعت بعد از این ماجرا رو اصلا یادش نیست، اگه می‌دونستم قرار نیست صحبتهامون یادش باشه خیلی بیشتر باهاش حرف می‌زدم. تجربه خوبی نبود، اصلا طاقت و تحمل فشارهایی از این جنس رو ندارم. کلا سطح تحمل‌ام اومده پایین، می‌فهمم ظرفیت‌ام کم شده. می‌دونم نباید اینطوری باشم ولی خب چی کار کنم، از اون موقعی که یادمه همیشه وقتی فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که توی ٩٥ درصد تصمیماتی که می‌گیرم احساس دخیله و توی اون ٥ درصد باقی مونده هم احساس اصلا نمی‌تونه نقشی بازی کنه وگرنه احتمالا اونجا هم احساسات غالب می‌شد. آدمهایی از این جنس خیلی اذیت می‌شن، خیلی ولی مهم نیست، میشه یه جوری فیلم بازی کرد که اصلا معلوم نشه تو دلمون چی می‌گذره. خودمون از داخل بترکیم بهتره تا از این و اون حرف زیادی بشنویم.

یه بررسی آماری نشون داد که کلی ها با سرچ کلمه مونولوگ توی گوگل، گذرشون می‌افته به وبلاگ ما! بنده خداها احتمالا کلی هم حالشون گرفته می‌شه، حالا نمی‌دونم، یعنی واقعا اینقدر در رابطه با این موضوع اطلاعات کمه که همه روزه اینقدر نفر از این طریق معنی‌اش رو سرچ می‌کنند! علی‌الحساب ما که روز اول اسم وبلاگ رو گذاشتیم مونولوگ، چون هدف‌ام بیان عقاید و احساسات خودم بود، خیلی هم دنبال نظر بقیه نبودم، اینه که بنا بود مطالب یه طرفه باشه. حالا که هم ملت لطف می‌کنند، نظر میذارند و هم اینکه ملت به گوگل فحش میدند سر وبلاگ ما، اسم وبلاگ رو عوض کردیم و گذاشتیم "قدح اندیشه". ایشالله این اسم آخر عاقبت به خیر بشه!

برای خودم: از اون شش روزی که تو پست قبلی نوشته بودی، سه روز باقی مونده.

تو حتی سر برنگردوندی ببینی که.......