قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

INSOMNIA...

تو مسافرت، ساعت ٢ شب از خواب بیدار شدم و دیدم تو بالکن نشسته و بیداره. پاشدم رفتم بهش گفتم بگیر بخواب بابا، فردا مثلا باید زود از خواب بیدار شیم. گفت امشب حالم بده. نمی‌تونم بخوابم. یه نخ سیگار دیگه درآورد و شروع کرد به کشیدن. منم یه نگاه به ته سیگارهای جلوش انداختم و رفتم خوابیدم. تو راه داشتم فکر می‌کردم که پس فقط من نیستم که بعضی شبا بی‌خود و بی‌جهت پریود روحی می‌شم. بعضی موقع‌ها می‌دونم از چی ناراحتم و بعضی موقع‌ها هم نه، شاید هم پیش خودم نمی‌خوام اعتراف بکنم که از چی ناراحتم. ولی خلاصه برای امثال ما هست شبایی که الکی دلشوره داری و ناراحتی! اعصابت خورده و خوابت نمی‌بره. حالا هر کی این شبا رو یه جوری می‌گذرونه، یکی با مِی، یکی با سیگار، یکی با اگزاسپام و ... خلاصه دوای این شبا فقط دیدن یه نفره، دیدن لبخندشه، شنیدن صداشه، زول زدن تو چشاشه. که اگه اینا نباشه، چیزهای دیگه درسته که شاید حالت رو بهتر کنه ولی قطعا درمون نمی‌کنه، مثل یه مسکن مقطعی!
به قول معین:
امشب از اون شباس که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی و در به دری، اسیر میخونه بشم
دلم گرفت از آسمون، هم از زمین، هم از زمون
تو زندگی‌ام چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی‌دم....

نه ظلم و نه زنجیری، در اوج خدا هستیم...

بچگی‌ها دهه فجر رو خیلی دوست داشتم، مخصوصا زمانی که تو راهنمایی کلی مراسم داشتیم، کلاسی سرود می‌خوندیم، روزنامه دیواری درست می‌کردیم، گروه تزیین داشتیم که راهروها و تابلوهای مدرسه رو تزیین می‌کرد و من هر سه سال عضوش می‌شدم، نحوه انتخاب این گروه هم رای‌گیری کلاسی بود. سال سوم راهنمایی از معلم راهنمامون ١٠ هزار تومن قرض گرفتم و با بچه‌ها رفتیم کلی کلی کلی وسایل تزیین خریدیم. البته اون زمان ١٠ تومن خیلی بود! تو مدرسه هم اول شدیم(شاید معلم راهنمامون فکر می کرد اگه اولمون نکنه پولش رو نمی‌دم!) خلاصه خوب دورانی بود. همیشه برام جای سوال بود که چرا اینقدر بعضی‌ها از نظام بد می‌گن. مخصوصا پیرمردهای فامیل. همه‌اش می‌گفتن شماها نمی‌فهمید که چی شده و چه بلایی سرمون اومده! منم که می‌دیدم اوضاع مملکت که خوبه، اینا چی میگن پس؟! روی دیوار اتاقم هم عکس معروف خاتمی بود که دستاش رو کرده بود تو هم و یه گل قرمز تو پشت زمینه سیاهش وجود داشت. عکس کوچیک ویرا مربی ایران که ما رو برد جام جهانی هم زیرش بود. تا زمان دبیرستان هم یادمه رو دیوارم بود. اون زمان فکر می‌کردم که با تمام مشکلاتی که هست، داریم رو به جلو می‌ریم، یعنی امید تو دل من بچه جغل هم بود! هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بعد از یه مدت کوتاه به اینجا برسیم.
البته ثریایی که الان ما می‌بینم به خاطر همون خشت اول کجی بوده که به ما میگفتن و ما قبول نمی کردیم و شاید نمی‌فهمیدیم. الانش هم نمی‌فهمیم البته، فکر می‌کنیم مشکل از شخصه و اگه فلانی نبود و بهمانی بود الان ترکونده بودیم و خب این جهل دنیای امروزه است دیگه. جهل مردم قدیم ناشی از عدم آگاهی بوده و می‌شده با آگاهی‌بخشی درستش کرد ولی جهل امروز ناشی از یه سری استدلال‌های اشتباهییه که دیگه نمی‌شه با آگاهی مشکل رو حل کرد، بلکه باید اعتقادات افراد رو عوض کرد و این دیگه اصلا به راحتی آگاهی بخشی نیست، بماند....

جالبیش اینجاست که مادرم فکر میکنه امتحان فردا واسه مدرسان شریفه و اومده کارت مدرسان رو گذاشته رو میز، بغل خودکارها و مداد پاکن!

امشب گذرم به پارک لاله افتاد
ساعتی تنها نشستم و سیگاری آتش کردم

و کوشیدم به یاد آورم
آنچه را کوشیده بودم به نسیان بسپارم
آهنگ‌های محسن یگانه ماشین دوستمان هم قطعا بی اثر نبود....

میرن آدم‌ها، از اونها فقط....

دکتر در حالی که داره وسیله سونوگرافی رو فشار میده رو شکم من و کلی قلقلکم میاد و  می‌خندم، به مادرم میگه: ببین حاج خانم، شما سعی کن زودتر پسرت رو زن بدی. همه این دردها به خاطر مجرد بودنه.
میگم: یعنی آقای دکتر، اینقدر وضعم خرابه که می‌گید زودتر زن بگیرم که ناکام از دنیا نرم؟!
مادرم میگه: والله آقای دکتر ما هم خیلی دلمون می‌خواد نوه پسری‌امون رو ببینیم، ایشون خودش میگه نمی‌خوام.
دکتر میگه: خب همین دیگه، شما اول باید عروس رو بخوای حاج خانم، نه نوه رو که. شما اُکیِ عروس رو به پسرت بده، قول میده زود شمارو هم نوه دار کنه. آهان، آهان! پیداش کردم. اینجاست!
میگم: نوه رو تو شکم من پیدا کردین آقای دکتر؟!
دکتر: ها ها ها. نه، مشکلت رو پیدا کردم، اندازه‌اش هم به نسبت گنده است....
اگه بدونید چه تجربه جالبیه وقتی خیلی جدی از دکتر می‌پرسید: یعنی می تونه سرطان باشه؟ و اون چند ثانیه تا جواب نه دادنش ثانیه‌هایی‌ه که تجربه‌اش واقعا جدیده!


زیاد خوب نباش
زیاد دم دست هم نباش
زیاد که خوب باشی دل آدم‌ها را می‌زنی
آدم‌ها این روزها عجیب به خوبی، به شیرینی، به دوست داشته شدن آلرژی پیدا کرده‌اند
زیاد که باشی، زیادی می‌شوی
و قبل از آنکه بفهمی چه شده است
سیل خروشان جانشین‌هایت را خواهی دید
که به صف، دست در دست و سر بر شانه رفقایت
از جلوی‌ات عبور خواهند کرد
همچنانکه تو برای ادامه راه
دل خوش کرده ای به خاطرات ترک خورده قدیمی ات
آنان با تفاخر(!) و چشم در چشم تو
برایت از خاطراتی می‌گویند
که تو را از شریک بودن در آنها محروم کرده‌اند
و تو در حالی که در دلت غوغاست
محکومی که لبخند بزنی
به حکم تبعیدی که از دلشان، برایت صادر کرده‌اند
تنها به این جرم که زیادی خوب بوده‌ای و خوبی کرده‌ای
و تکراری شده ای
پس تاریخ مصرف ات را بدان.....

گوشه چشم...

- اون شب که گفتی می‌خوام باهاتون بیام مشهد، دلت پاک بود؟

- پاکی‌اش رو نمی‌دونم ولی می‌دونم که دلم شکسته بود، خیلی دلم می‌خواست که امسال برم مشهد، همه رفتند ولی خب هیچ کسی ما رو با خودش نبرد، چطور؟
- هیچی دیگه، بلیط جور شده واست، می‌تونی بیای!
- جدی میگی؟ کِی؟
رفت و برگشت بهترین زمان.....


شاید مشکل از من بود که به اشتباه توقع داشتم دوستام ببرندم مشهد، حواسم نبود که باید از خودت بخوام. شاید هم چون خودت غریب بودی می‌خواستی من هم با یه جمع غریبه بیام زیارتت تا حواسم اونجا بیشتر به تنها آشنام باشه، یعنی خودت!



خیلی کوتاهه ولی می ارزه به هزار بار شنیدنش...(صوت)

قرآن نوشت...

یه ایده‌ای توی فیسبوک راه افتاده بدین صورت که افراد تک‌بیت‌های شعرای مختلف مثل حافظ و سعدی و هوشنگ ابتهاج و امثالهم رو می‌نویسند. تک‌بیت‌هایی که معمولا معانی‌اشون در همون تک بیته و انصافا هم خوندن‌اشون لذت بخشه. حالا اینکه اصولا سلیقه ما رفته به اون سمت که همه چی رو به صورت یه کپسول کوچیک که در کمترین زمان بیشترین بازدهی رو داشته باشه، می‌خوایم و این هم اصلا اتفاق خوبی نیست به کنار، که البته بعدا حتما در یه پست جداگانه بهش پرداخته میشه. ولی دیدم میشه که یه وبلاگ، بلا تشبیه و بلا تناسب یه آیه‌هایی از قرآن رو به همین شکل نقل بکنه. خود نویسنده هم یه درد و دل‌هایی با خدا در انتهای این آیه‌ها قرار بده که لذت خوندن‌اشون اصلا قابل مقایسه با امثال سعدی نیست. خواستم به مرور زمان یه پست‌هایی با این موضوع رو اینجا بنویسم، شاید باعث بشه بیشتر قرآن بخونم، البته شایان ذکره که نیت این کار آرامش قلبی خودمه و دوست ندارم که دوستانِ بعضا مطلع‌ام، فکر کنند این حرکت در راستای همون قانون امنیتی‌هاست که: اگر هر حرکتی تو یه جایی راه افتاد و ازش زیاد استقبال شد، پس دوستانِ گمنام هم باید سریعا ایرادات مذهبی ازش بگیرن و سریع یه مدل اسلامی و تحت کنترل‌اش رو بیرون بدن و خیلی از افراد مذهبی ساده‌لوح هم بشن طرفدارهای پر و پا قرص این حرکت. نه، اینطوری نیست!


بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

وَلاَ تَتَمَنَّوْاْ مَا فَضَّلَ اللّهُ بِهِ بَعْضَکُمْ عَلَى بَعْضٍ
و آن‌چه را که خدا با آن
بعضی از شما را بر بعضی دیگر برتری داده،
آرزو نکنید. نساء ٣٢

کاش یاد بگیریم قناعت را، تسلیم و رضا را
و همزمان شوق پیشرفت و تعالی داشتن را....