امروز نزدیک ساعت ٢ بعد از ظهر بود که یه نگاهی به تقویم روی میزم انداختم. ٢٧ آذر!
یادم افتاد که دقیقا روزی بود که پارسال اومدم سر کار. یک ساله شدم. سال پر تنوعی بود برام. با افراد خیلی زیاد، با شخصیت های کاملا متفاوت آشنا شدم. در محیط جدیدی قرار گرفتم، اول سعی کردم این محیط رو بشناسم، بعد که قوائد بازی رو یاد گرفتم، شروع کردم به خوب بازی کردن! البته که خوب هم بودم. در کارم موفق بودم. افراد ادارهامون که نزدیک ٥٠ نفر هستند همگی اذعان می کنند به این قضیه. البته باید هم همینطور باشه که اگه نبود باید در داشتههای قبلیام شک می کردم.
اتفاقی که امروز افتاد این بود که خانم رییس از یک موضوعی به این نتیجه رسید که بهتره یک فرم نظرسنجی درباره افراد دایرهامون درست کنیم و بدیم که همکاران اداره پر کنند. سریع از این قضیه استقبال کردم. قرار شد فرم رو من تهیه کنم. یه چیزی تومایههای فرمی که برای کلاس آمار دوم دبیرستان تهیه کردیم. البته نتیجهاش کاملا برام روشنه که با اختلاف زیادی نسبت به بقیه اول خواهم بود. تمام اینها بار سنگینی رو روی دوشم میگذاره. روزی که بخوام بیام بیرون سایه این دید مثبت افراد روی شونههام سنگینی میکنه، حالا اگه بیام، بماند....
توی این یک سال تجربه های زیادی کسب کردم. لذت بخش بود. خیلی از این تجربهها رو نوشتم. بسیاریاشون هم در واقع شناخت خودم بوده. برنامه روزانهام رو دارم مینویسم که تقریبا بشه گفت روزم رو چه جوری میگذرونم. بحث طولانی شده ولی جالبه. با نوشتن به نکاتی دقت میکنیم که همینجوری متوجهاشون نمیشیم. توی تصمیمگیری درباره کار هم به دردم میخوره که امروز روز چیکار میکنم و اگه بخوام شغلم رو عوض کنم چه جوری میشه. البته با توجه به شخصیتام به همین برنامه به ظاهر تکراری هم تنوع بخشیدم تا حالا. تو پستهای بعدی برنامهام رو میذارم.
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفأل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه میپنداشتیم