قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

هر سال میگیم دریغ از پارسال......

پارسال ١٩ اسفند یه مطلب تو وبلاگ گذاشتم با عنوان روزمرگی که یه بخش کوچیکی‌اش رو دوباره میذارم:
یادمه یک سال، راهروی نمایشگاه شهدای مدرسه با روزنامه‌های زیاد و عکس تلویزیون و این‌ها شروع می‌شد. من داشتم با معلم خوب و دوست‌داشتنی‌ام آقای کتابچی، نمایشگاه رو می‌دیدم. بهم گفت هروقت هرجا روزنامه و تلویزیون و اخبار و این‌ها رو زدند معنی روزمرگی زندگی ما رو می‌ده. پیش خودم فکر می‌کردم -شاید هم داشتم یه جورایی به خودم قول می‌دادم- که هرچقدر هم زندگی‌ام شلوغ شد این هفته شهدای مدرسه رو فراموش نکنم و حتما توش شرکت کنم. پارسال که می‌رفتم سر کار، یه دو سه ساعت مرخصی گرفتم و با آژانس رفتم مدرسه و مراسم یک روز رو بودم و استفاده کردم. ولی امروز توی گروپ دوره دیدم یکی از بچه‌هامون نوشته که دیشب مراسم پایانی هفته شهدا بوده! ای داد بیداد، من خبردار نشدم و هیچ کسی هم به من خبر نداد و تموم شد. نمی‌دونم از دست خودم باید ناراحت باشم، یا از دست بقیه که خبر ندادند. یا از دست زندگی که اینقدر ما رو درگیر کرد که حواس‌امون نبود، شاید هم توفیق نداشتیم ولی خلاصه نتیجه‌اش این شد که آخرش خیلی راحت توی میدون زندگی و روزمره‌گی باختیم.
حالا این نکته یک مقداری ذهن‌ام رو مشغول کرده که بنام بر این بود که هر سال توی مراسم پایانی هفته شهدا باشم. ولی راجع به جهادی می‌گفتم تا جایی که بتونم، شرکت می‌کنم و می‌رم. حالا این هفته شهدا که اینطوری شد، پس وای به حال جهادی رفتن ما، که قراره چی بشه! جهادی رو دوست دارم، به هزار و یک دلیل، یکی‌اش اینه که شاید رفتن به جهادی یه نمونه کوچک از این جداشدن از زندگی روزمره باشه برام......



این متن مال سال گذشته بود ولی متاسفانه امسال هم دوباره هفته شهدای مدرسه برای من، همان شد که پارسال شد و از دستش دادم، اصولا کلا همه چیز مثل سال گذشته است و گویا من که انتظار تغییر داشتم اشتباه کردم، بماند..... فقط اگه پارسال شک داشتم نسبت به این قضیه که زندگی، ما رو هم تو خودش حل کرده، امسال دیگه مطمئن شدم. چند روز پیش داشتم با دوستی صحبت می کردم که: "ناراحتم از اینکه شاید امسال جهادی نتونم برم و داره یواش یواش دوران ما برای اومدن جهادی، تموم میشه" و رفیق ما که گفت: "پرواضحه که عمر جهادی ماها تمومه، ولی خداییش چقدر حال داد".


تکیه کردم بر وفای او، غلط کردم غلط

باختم جان در هوای او، غلط کردم غلط
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم غلط....
نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:25

یعنی چی؟ بالاخره جهادی میای یا نه؟

سلام
بنا دارم بیام، بلیط هم گرفتم ولی ممکن هم هست که نتونم، هنوز معلوم نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد