یکی از لذتهای سفر عمره دانشجویی برام این بود که تقریبا دو هفته فارغ از همه چیز و همه کس بودم. با اینکه درگیریهای زیادی داشتم تو ایران و ذهنام کاملا مشغول بود ولی از اون موقعی که توی فرودگاد با خانوادهام خداحافظی کردم و راهی شدم، سعی کردم همه دغدغهها رو فراموش کنم. همینطور هم شد البته. اگه این موبایل و اصرار خانواده به صحبت هر روزی با ما نبود، میتونم بگم که کاملا یک زندگی متفاوت با گذشته و خالی از هرگونه تفکر و دغدغه راجع به مسائل پوچ دنیایی رو تجربه کردم. همینه که دوست دارم موقع سفر به شهر زیارتگاهها تنها باشم. بالاخره اگه با خانواده باشی یا با دوستات باشی، یه جورایی ته دلت قرصه. به اصطلاح غریب نیستی، تنها نیستی، حسی که باید مخصوصا توی مدینه تجربهاش کنی.....خلاصه اینکه دور بودن از فضای زندگی روزمره، اینقدر برام لذتبخش بود که تا الان سفری مثل اون سفر واسم لذتبخش نبوده. بالاخره مایی که روز به روز بیشتر فریب این عروس هزار چهره رو میخوریم، وقتی یه مدت کوتاه از این محیط میایم بیرون و از بیرون بهش نگاه میکنیم میبینیم خیلی هم ارزش دلبستگی رو نداره.
یادمه یک سال، راهروی نمایشگاه شهدای مدرسه با روزنامههای زیاد و عکس تلویزیون و اینها شروع میشد. من داشتم با معلم خوب و دوستداشتنیام آقای کتابچی، نمایشگاه رو میدیدم. بهم گفت هروقت هرجا روزنامه و تلویزیون و اخبار و اینها رو زدند معنی روزمرگی زندگی ما رو میده. پیش خودم فکر میکردم -شاید هم داشتم به خودم قول میدادم- که هرچقدر زندگیام شلوغ شد این هفته شهدای مدرسه رو فراموش نکنم و حتما توش شرکت کنم. پارسال که میرفتم سر کار، یه دو سه ساعت مرخصی گرفتم و با آژانس رفتم مدرسه و مراسم یک روز رو بودم و استفاده کردم. ولی امروز توی گروپ دوره دیدم یکی از بچههامون نوشته که دیشب مراسم پایانی هفته شهدا بوده! ای داد بیداد، من خبردار نشدم و هیچ کسی هم به من خبر نداد و تموم شد. نمیدونم از دست خودم باید ناراحت باشم، یا از دست بقیه که خبر ندادند. یا از دست زندگی که اینقدر ما رو درگیر کرد که حواسامون نبود، شاید هم توفیق نداشتیم ولی خلاصه نتیجهاش این شد که آخرش خیلی راحت توی میدون زندگی و روزمرهگی باختیم.
حالا این نکته یک مقداری ذهنام رو مشغول کرده که بنام بر این بود که هر سال توی مراسم پایانی هفته شهدا باشم. ولی راجع به جهادی میگفتم تا جایی که بتونم شرکت میکنم و میرم. حالا این هفته شهدا که اینطوری شد، پس وای به حال جهادی رفتن ما، که قراره چی بشه! جهادی رو دوست دارم، به هزار و یک دلیل، یکیاش اینه که شاید رفتن به جهادی یه نمونه کوچک از این جداشدن از زندگی روزمره باشه برام......
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت، ور نه منداشتم آرام، تا آرام جانی داشتم (البته اون زمان فکر میکردم دارم)