تو مسافرت، ساعت ٢ شب از خواب بیدار شدم و دیدم تو بالکن نشسته و بیداره. پاشدم رفتم بهش گفتم بگیر بخواب بابا، فردا مثلا باید زود از خواب بیدار شیم. گفت امشب حالم بده. نمیتونم بخوابم. یه نخ سیگار دیگه درآورد و شروع کرد به کشیدن. منم یه نگاه به ته سیگارهای جلوش انداختم و رفتم خوابیدم. تو راه داشتم فکر میکردم که پس فقط من نیستم که بعضی شبا بیخود و بیجهت پریود روحی میشم. بعضی موقعها میدونم از چی ناراحتم و بعضی موقعها هم نه، شاید هم پیش خودم نمیخوام اعتراف بکنم که از چی ناراحتم. ولی خلاصه برای امثال ما هست شبایی که الکی دلشوره داری و ناراحتی! اعصابت خورده و خوابت نمیبره. حالا هر کی این شبا رو یه جوری میگذرونه، یکی با مِی، یکی با سیگار، یکی با اگزاسپام و ... خلاصه دوای این شبا فقط دیدن یه نفره، دیدن لبخندشه، شنیدن صداشه، زول زدن تو چشاشه. که اگه اینا نباشه، چیزهای دیگه درسته که شاید حالت رو بهتر کنه ولی قطعا درمون نمیکنه، مثل یه مسکن مقطعی!
به قول معین:
امشب از اون شباس که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی و در به دری، اسیر میخونه بشم
دلم گرفت از آسمون، هم از زمین، هم از زمون
تو زندگیام چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم....
ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا!
از شما سوال میکنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام هایتان اضافه می کنید؟
ای شما! ای تمام نام های هرکجا!
زیر سایبان دست های خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیرباور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید؟