امروز تو بیمارستان، مادرم رو که آوردند، دکترش گفت هر سی ثانیه یکبار باهاش حرف بزن که یواش یواش بیدار شه. نذار خوابش ببره! منم یواش یواش بیدارش کردم و باهاش حرف میزدم. یه دفعه، بغلاش کردم، بوسیدماش و سرم رو گذاشتم رو شونهاش و شروع کردم به گریه. یعنی دکترِ بداخلاقاش اگه اون موقع میاومد تو اتاق جِرَم میداد! مادرم بیدار شد گفت: وا، چرا همچین میکنی، تو رو آوردم هوای من رو داشته باشی مثلا، یعنی اینقدر گل پسر ما احساساتی بوده و ما خبر نداشتیم؟! جالبیاش اینجاست که تا اتفاقات و صحبتهای نیم ساعت بعد از این ماجرا رو اصلا یادش نیست، اگه میدونستم قرار نیست صحبتهامون یادش باشه خیلی بیشتر باهاش حرف میزدم. تجربه خوبی نبود، اصلا طاقت و تحمل فشارهایی از این جنس رو ندارم. کلا سطح تحملام اومده پایین، میفهمم ظرفیتام کم شده. میدونم نباید اینطوری باشم ولی خب چی کار کنم، از اون موقعی که یادمه همیشه وقتی فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که توی ٩٥ درصد تصمیماتی که میگیرم احساس دخیله و توی اون ٥ درصد باقی مونده هم احساس اصلا نمیتونه نقشی بازی کنه وگرنه احتمالا اونجا هم احساسات غالب میشد. آدمهایی از این جنس خیلی اذیت میشن، خیلی ولی مهم نیست، میشه یه جوری فیلم بازی کرد که اصلا معلوم نشه تو دلمون چی میگذره. خودمون از داخل بترکیم بهتره تا از این و اون حرف زیادی بشنویم.
یه بررسی آماری نشون داد که کلی ها با سرچ کلمه مونولوگ توی گوگل، گذرشون
میافته به وبلاگ ما! بنده خداها احتمالا کلی هم حالشون گرفته میشه، حالا
نمیدونم، یعنی واقعا اینقدر در رابطه با این موضوع اطلاعات کمه که همه
روزه اینقدر نفر از این طریق معنیاش رو سرچ میکنند! علیالحساب ما که روز
اول اسم وبلاگ رو گذاشتیم مونولوگ، چون هدفام بیان عقاید و احساسات خودم
بود، خیلی هم دنبال نظر بقیه نبودم، اینه که بنا بود مطالب یه طرفه باشه.
حالا که هم ملت لطف میکنند، نظر میذارند و هم اینکه ملت به گوگل فحش میدند
سر وبلاگ ما، اسم وبلاگ رو عوض کردیم و گذاشتیم "قدح اندیشه". ایشالله این
اسم آخر عاقبت به خیر بشه!
برای خودم: از اون شش روزی که تو پست قبلی نوشته بودی، سه روز باقی مونده.
تو حتی سر برنگردوندی ببینی که.......
باور داشته باشید که مادرتون همه چیز یادشه فقط نشنیدن و فراموشی جز سیاستهای مادرانه است.
ادم های احساسی برخلاف بقیه فقط خودشون و اذیت میکنن نه بقیه افراد و ، و این خیلی خوبه
طرف تازه از بیهوشی داشته در میومده، واضحه که نباید چیزی یادش باشه! اصلا اون اتاق و حرفهای دکتر و کلا نیم ساعت بعدش رو اصلا یادش نیست.
افرادی مثل من که تجربه بیهوشی رو داریم کاملا درک میکنیم وقتی که طرف مقابلمون و ببینیم و بشناسیم دیگه هیچی رو فراموش نمی کنیم . چه برسه به اینکه این مقدار هم حرف بزنیم. چقدر ما ازهمدیگه دوریم مادرتون چقدر ذوق کرده.