قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

قدح اندیشه

این وبلاگ تراوشات ذهنی منه که بعد از فکر زیاد بهشون گرم شده و ریخته بیرون.

رییس می‌گوید معاون اداره هفته آینده از مکه می‌آید و طبق رسم من‌درآوردی‌مان، باید از طرف اداره برایش کادویی بخریم، هر کس هرچقدر که می‌خواهد پول بدهد بابت‌اش. تاکید می‌کند که هر چقدر که می‌خواهید، زوری نیست.
و من در ذهن‌ام می‌گویم اینکه از طرف اداره رفته‌اند مکه، گویا کم‌شان بوده و برگشتنی هم باید یک حالی بهشان بدهیم.

"آخر سر کار خانم، من همین چند روز پیش تمام حقوق این ماه را خرج کلاس کنکور، ساعت، کیف آیپد، سامسونت، کت شلوار و کفش، ادکلن و هزار تا خرید بیخود دیگر کرده‌ام، همین چندرغاز را هم که بدهم، پولی بابت خرید بستنی و آب میوه‌های روزانه‌ام نمی‌ماند"

این دیالوگ به سرعت از ذهن‌ام عبور می‌کند، از داخل کیف پول مبارک، یک اسکناس ده هزار تومانی نو در می‌آورم و تقدیم می‌کنم. مبارک‌شان باشد....



آغوش تو

چتر نجات من است؛

چرا باز نمی‌شود....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد