چقدر سخت .... ولی امکان پذیر، نوشتن از با هم بودن و برای هم زندگی کردن.کسی نیست تا به با هم بودن معنایی بخشد، اما امیدی هست که در گوشهای دلی، حتی شده لحظهای برای با هم بودن بزند. روز و شبمان شده است حسرت خوردن، از چراهایی که معلوم نیست مقصرش کیست و از فکرهایی که آبستنش لامکان است. همه هیچ است و نیست چیزی که امروزمان را از دیروز فصلی سازد.چقدر سخت .... وقتی شعر هیچ شاعری مصداق زندگیات نیست و ترانهای واصف حالت! دیگر هیچ کنایهای هم به قبایات بر نمیخورد، این است حال و روز تنهایی، وقتی کسی نیست، وقتی با هم بودن معنایی ندارد، وقتی تنهای تنها، صرفا زندگی را میگذرانی!زل زدن در تاریکی به سقف؛
کاری که خیلی دوست دارم....