صبح از خواب بلند میشی، آماده میشی و میای سر کوچه. سرویس میاد، سوار سرویس
میشی. توی سرویس تا موقعی که برسه به اداره که حدودا 20 دقیقه طول میکشه
بنا به حال و احوال روحی اون روزهات، نوع خاصی از آهنگها رو گوش میدی.
سرویس که داره نزدیک اداره میشه هدفونات رو از گوشات خارج میکنی. کارت
اداره رو از تو کیفات درمیاری و وقتی پیاده شدی جلوی دستگاه میگیری و
بوق تایید میزنه. یه مسافت 1 دقیقهای رو پیاده میری تا برسی به در ورودی
ساختمان شیشهای آبی رنگ. این مسافت رو میتونی با دور زدن دریاچه مصنوعی
که اینجا هست، کمی طولانیتر کنی. البته لذت دیدن قوهای دریاچه و کمی
ناندادن بهشون رو هم میتونی اضافه کنی بهش. در این دور زدن دریاچه از زیر
درخت بید مجنونی که کج شده رد میشی و حرکت سرت شاخههاش رو کنار میزنه
تا تو رد میشی. یاد درخت بید مجنون توی دانشگاه میافتی و رفیقات که
میگفت اون درخت مال منه! البته درختی که همون روزها هم با هزار تا
تکیهگاه وایساده بود و دفعه آخری که رفتم دانشگاه دیدم دیگه اثری ازش
نبود. چون شاید رفیق ما فارغالتحصیل شده!
اگه برف اومده باشه، سنگهای ورودی ساختمون به حدی لیز میشه که 30 ثانیه
نمیتونی روش بایستی. برای همین همیشه وقتی برف شروع به باریدن میکنه برای
راه رفتن افراد، فرش بلندی پهن میکنند.
از در ساختمون میای داخل و به نگهبان دمدر صبح به خیر میگی. در دو طرف
سالن اصلی 6تا آسانسور وجود داره. که ما چون اتاقامون وسط سالنه خیلی فرق
نمیکنه که از سمت راست بریم یا چپ. بنابراین هر طرفی که خلوتتر باشه
میریم اونجا. سوار آسانسور میشیم و وقتی آسانسور میره بالا دکمه طبقه
همکف رو میزنم تا وقتی همهرو پیاده کرد دوباره سریع برگرده پایین و بقیه
رو سوار کنه. یه چیزی تو مایههای اینکه بعد از دستشویی باید سیفون رو
بکشی تا نفر بعدی اذیت نشه. چون نفر قبلیات سیفون رو کشیده بوده برای تو!
از آسانسور میای بیرون و از در اتاق میری تو و یه سلام کلی میکنی. اگه
خانم رئیس باشه یه نگاه بهش میکنی و یه نگاه همراه با سلام مخصوص به ایشون
میکنی. کاپشن و کت رو آویزون میکنی و میای سمت میزت.
کامپیوترت رو روشن میکنی. کیف رو میذاری تو کمد و صبر میکنی تا
کامپیوترت بالا بیاد. شبکه اینترانت رو یه چکی میکنی که خبر جدیدی هست یا
نه(حتی اگه دیشب تا ساعت8 تو اداره بوده باشی). بعد نگاه میکنی ببینی
ناهار امروز چی هست.
پا میشی میری نون بربری رو که خدمتگذار اداره هر روز برات میخره رو
میگیری و میری تو آبدارخونه. با آبدار جوون اداره یه کمی صحبت و بگو بخند
میکنی و پنیر رو میذاری تو بشقاب و آبجوش میریزی و میای پشت میزت.
لپتون چایی رو میذاری تو آبجوش و صبحونهات رو میخوری.
یه نگاه به ساعت میکنی، بسته به میزان صحبتی که با آبدارچی اداره داشتی، چیزی حدودا بین 9 تا 9:15.
میخوای فراموش کنی، ولی نمیشه
خب! دائم صحنهها میاد جلوی چشمات. صداها میپیچه تو گوشات. طعنههای
بقیه مثل پتک میخوره تو سرت. دوباره فشار داخل سیلندر مغرت میره بالا. به
نقطه هشدار میرسه. دوست داری فقط توی خودت باشی. نفهمی دور و برت چی
میگذره. کسی باهات حرف نزنه. صدای زنگ تلفن یا موبایل به مشابه سوزنیه که
میره تو مغزت! دوست داری سکوت مطلق باشه. حتی صدای خانم مجری رادیو هم
روی اعصاباته. اینقدر اعصابات خورد میشه که سر کار وقتی صدات میکنند
طوری جواب میدی که طرف میگه: چته بابا، بیا من رو بخور. بداخلاق شدی چند
وقتهها. با یه من عسل هم دیگه نمیشه خوردت، بداخلاق! همهاش هم به خاطر
اینکه یه عمر فکر میکردی یه نفر اون طرف طناب رو محکم نگه داشته و تو داری
میری جلو. آخر سر، دقیقا موقعی که فکر کردی رسیدی به انتهای طناب،
میبینی طناب رو خیلی وقته بستهاند به علمک گاز(خطرناکه حسن)!
ما که نفهمیدیم دقیقا چی داری میگی؟! زندگی اینقدر ارزش نداره که آدم اعصابش رو خورد کنه.
ولی در رابطه با مثالت مشکل از اینجاست که شما کلا داشتی طناب رو میکشیدی. اگه یه جاهایی یه ذره طناب رو شل میکردی میفهمیدی که از اون طرف کسی طناب رو نمیکشه. پس ایراد از خودته!
ما همدیگه رو میشناسیم آیا؟