گرمکن پاییزیام که پارسال خریدم رو از تو کمد در میآرم. آخه یکشنبه که داشتم پیاده میاومدم خونه سردم شده بود. خداحافظی که میکنم مامانام میگه:
داشتی میاومدی اگه تونستی یه ذره زولبیا-بامیه بگیر.
بابام هم میگه: لنت یادت نره!(واسه پمپ کولر)
میگم: بابا امسال که دیگه تموم شد آخه!
میگه: نه٬ میگم بگیر.
خداحافظی میکنم.....
قدم٬ قدم٬ قدم.....
دارم بر میگردم خونه: رفتم زولبیا-بامیه بگیرم٬ ۲ کیلو. خانومه هر چی بامیه است میریزه تو جعبه ما.
- خانم به من ربطی نداره که بامیههاتون آخر شب زیاد موندهها. چه خبره! ۴ تا دونه زولبیا گذاشتی باقیاش رو داری با بامیه پر میکنی!!!(کلا خانواده ما زیاد علاقهای به بامیه نداره)
قدم٬ قدم٬ قدم.....
پیاده دارم میام خونه٬ از پشت شیشه مغازه املاکی چشمم به پسر کوچولوی ۴٬۵ ماهه میافته که دستش تو دهناشه و داره با تعجبه به آدمهایی که روبروش رو صندلی نشستند نگاه میکنه. یه ذره بالاترش پدرش رو میبینم که بچهاش رو گذاشته رو پاش. و نگاهام به مادر چادری پسر کوچولوی قصه ما میافته که اضطراب رو به راحتی میشه از چشماش فهمید. یه ذره ناراحت میشم و یاد دختر خواهر خودم میافتم و قند توی دلم آب میشه. تصمیم میگیرم رسیدم خونه حتما بهش زنگ بزنم.
قدم٬ قدم٬ قدم.....
کمی جلوتر پیرمردی رو میبینم که روی صندلی شهرداری نشسته و داره به دو تا دختر خانمی که جلوی من هستند٬ نگاه میکنه و لبخند کریهی رو لباش نقش میبنده. گردناش نزدیک به پی رادیان همراه این خانمها میچرخه. جلوی خودم رو میگیرم که نخوابونم زیر گوشش.
قدم٬ قدم٬ قدم.....
لنت رو از مغازهای میخرم که همیشه یا قرآن گذاشته یا سخنرانی آقای جوادی آملی رو داره گوش میده. یاد این میافتم که سوپری محلهامون میگه این فرد اطلاعاتیه٬ کمی ناراحت میشم دوباره. نور چراغ مغازه و صدای قرآناش که هر شب تا ساعت ۱۱ برقراره باعث شده وقتی شب دارم بر میگردم خونه از اون خیابون بیام و راحت باشم.....
قدم.....قدم......خونه
- سلام
-سلام پسرم٬ خسته نباشی٬ اوووه چه خبره٬ من گفتم نیم کیلو بگیر من و بابات با چایی بخوریم. اینا دوباره میمونه خشک میشه باید بریزیم دور.
- شام چی داریم مامان.
پدر با نگاهاش داره میگه لنت من چی شد.
- شما چطوری بابا؟ببخشید( لنت رو میاندازم سمت پدرم و اون هم میگیرتاش. به یاد بازیهای بچهگی مون!)
پ ن:
علاقهی عجیبی به ثبت اتفاقات بسیار کماهمیت هر روزم دارم. مثلا همین امروز از صبح تا ساعت ۴ شاید بسیار اتفاقات مهمی برام افتاد که احساس میکنم نوشتناشان از اهمیت و خوبیاشان کم میکنه. حداقل توی این فضای پابلیک....
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست هرچه آغاز ندارد نپذیرد پایان
سلام
نمی دونم چرا بعد از خوندن 11 صفحه از وبلاگت اینجا نظر گذاشتم
دوستش داشتم همش رو