دنیا و مخصوصاً جوانی آنقدر کوتاه هست که اگر بخواهی بنشینی تا هر وقت حس لذت بردن از کاری را داشتی برخیزی و به آن بپردازی، این میشود که یک روز چشم باز میکنی، میبینی کلی از این روزها گذشته و تو استفاده نکردهای. مگر همین الاناش حسرت کلی از روزهای گذشته را نمیخوریم؟!
نگاه کن! ما(!) حسرت میخوریم، مایی که حتی از راهرفتن تنها توی کوچهها هم برای خودمان لذت ساختیم. مایی که خوردن غذا را هم به عنوان یک آپشن مفرح مطرح کردیم. مایی که از چیزها و شرایطی لذتبردیم که دیگران هر ثانیه آن را وبالی بر گردنشاشان میدیدند و فقط آرزوی گذران تند و سریع آن را میکردند. اگر ما اینگونهایم، تکلیف آنهایی که آن زمانی که من و تو در خوابگاه پفک و ماءالشعیر میخوردیم و با موبایل به ثبت خاطراتمان میپرداختیم، هم حاضر نبودند در لذت ما سهیم باشند و ما را الاف خطاب میکردند چه میشود؟!
ببین، لازم نیست شاخ غول را بشکنیم. همین که به محلهای در بام تهران که خودمان کشفاش کردیم برویم و همیشه سر پیچ آخر تو بپرسی همین کوچه است؟! و من در جوابات بگویم نه و وقتی تو آن پیچ را رد کردی بگویم شاید هم همون بود، برای ما کافی است.......
اینها را مینویسم تا بگویم این که میگویی (حساش نیست) دلیلی برای این است که در حال بزرگ شدنی. در حال تعقل هستی. چیزی که مطلوب دنیای خودساختهی ما نیست. ما برای ادامه لذتبردن از دنیای خودمان باید هنوز در حس و حال کودکیامان باشیم. اصلا مشهد را یادت هست؟ اکالیپ اکالیپ اکالیپ توس توس توس......
البته تغییر شروع شده است. این نوشته من نیز چیزی را عوض نمیکند. بلکه یک خودکشی به تمام معناست. شاید برای ثبت در تاریخ باشد. روزی که احساس کردم دنیای خودساختهمان دارد نابود میشود.
چیزی که باید انتظارش را میداشتیم، مگر نه؟!