سلام
از اونجایی که میخوام این وبلاگ مونولوگ باشه و من فقط تراوشات ذهنیام رو بنویسم(نه خاطرات روزمرهام رو)٬ از این حرفها که: من دارم دوباره وبلاگ راه میاندازم و خوانندگان من برگردید و دوباره مطالب من رو بخونید نخواهم زد. فقط اینکه خلا یه همچین وبلاگی رو دارم حس میکنم و همین هم باعث شده که دوباره به سرم بزنه بنویسم.
سعی میکنم از محل کار تعریف کنم٬ البته نه اونقدر تابلو که فرداش رئیسامون بیاد بگه اینا چیه که تو وبلاگات راجع ما نوشتی!
از رابطههام با افراد مختلف و سیستم مدیریت ناخودآگاه ذهنی من در ارتباط با دیگران که البته بخش عمدهاش برای خودم هم هنوز ناشناخته است.
از نگاهام به آینده و برنامههایی که دارم بهشون فکر میکنم.
و در آخر هم مثل تمام ایرانیها که خودشون رو کارشناس همه چیز میدونن شروع میکنم به نقد کردن دیگران و عملکردها و کلا چیزهایی که تو محیط بیرون از من وجود دارد.
راجع به سیاست هم بنا دارم ننویسم ولی شاید اشارهوار یه حرفایی زدم٬ شاید.
موضوعات زیادی است که باید بوسیله اجاق گاز تفکر بیشتر گرم شوند و بعد از منسبط شدن از ذهنام بریزند بیرون.
فعلا فکر کنم همینها برای شتاب اولیه حرکت از حالت سکون کافی باشه.
این روزهای زندگی ام مصداق بارز و عینی این آهنگ خواجه امیری ه که میگه:
به اون شبا که خندونم٬ که تقدیر رو نمی دونم....
حکایت این روزهای زندگیام مثل اون معتادیه که داشت تزریق میکرد ولی زیر لب میگفت هر وقت که اراده کنم ترک میکنم.....
یه جورایی یاد دبیرستان افتادم. کم کم دوباره همون جمعها دارن دوباره وارد وب میشن. خوشحال کننده است.
آرزوی موفقیت برات دارم.
یا علی...
دوبار نوشتی دوباره!
ممنون
راستش رو بخوای خیلی ارتباطی حس نمیکنم بین الان و اون موقع.
نکردی نکردی حالا هم که کردی انر انر همه رو خبر کردی!!!
خب یه کم برا خودت می نوشتی...هنوز بلد نیستی تنها باشی!
یاد می گیری...
در هرصورت تبریک...نسبتا خوشحالم چون می دونم نوشتن اونم از این نوعش حالت و بهتر می کنه!
ایشالا خیره...
همه شما چند نفره٬ در ضمن تو خیال کردی مثلا من آدرس وبلاگ تو رو ندارم و نمیخونم و تو داری فقط واسه خودت مینویسی!!!
سلام
مبارکا باشه!
اشاره وارت منو کشته
خوشم آمد اما در کل
یاد قدح اندیشه ی دامبلدور در هری پاتر افتادم ...
سلام
دقیقا یه چیزی مثل قدح اندیشه دامبلدور توی ذهنام بود و هست. کاش اسم وبلاگ رو هم میذاشتم قدح اندیشه...